حکایت سوم - پیر پالان دوز
پیر پالاندوز رحمة الله علیه
همسایه امام رضا علیه السلام
وقتی از مردم و اکثر زائران امام هشتم سئوال میشود که پیر پالاندوز را میشناسید؟
او در چه زمانی زندگی مینموده؟
بنا بر اسم این عارف و قرار گرفتن مرقد شریف ایشان در جوار مراد و مقتدایش حضرت علی ابن موسیالرضا علیه السلام جواب میدهند احتمالاً ایشان فردی بوده که کفشهای مبارک امام هشتم را پینهدوزی مینموده که به این مقام و جایگاه رسیده است.
با احترام به نظرات این عزیزان باید بگویم که داستان آن پیر پالاندوز ازاینقرار است که ایشان در زمان حیات طیبه امام رضا علیه السلام زندگی نمینمودند و زندگی بابرکت ایشان به زمانه
عالم معروف شیخ بهایی بازمیگردد.
همان شیخ بهایی که از او داستانهای بسیار جالب و شگفتانگیزی بهجای مانده و از آثاری که به ایشان نسبت میدهند میتوان به «منارجنبان اصفهان و حمام شیخ بهایی که تنها با وجود یک شمع گرم می گشته» اشاره نمود.
در وصف شیخ بهایی و علمش به این نکته اشاره نمایم و بس. گویند ایشان روزی به فکر ایجاد طاقیهایی بر سر درب ورودی حرم حضرت امام رضاعلیه السلام افتاد که بنا بر علم ایشان وقتی هر انسان گناهکار و خطاکاری به آنها میرسید و قصد تشرف و پابوسی امام را داشت با دیدن آن طرح و نقشها حالش به گونهای میگردید که میل زیارت از ایشان سلب میگشت و نمیتوانست به زیارت این امام همام نائل گردد و فقط انسان های پاکطینت و نیکو سرشت میتوانستند به زیارت امام هشتم بروند.
گویا کارهای مقدماتی این طرح را انجام میدادند که در عالم روئیا مقتدا و امام خویشتن علی ابن موسیالرضا علیه السلام را زیارت مینمایند که به ایشان میفرمایند: این کار را انجام ندهید زیرا که این حرم نه تنها جایگاه صالحان و نیکان است بلکه جایگاه گناهکاران و خطاکاران نیز هست. آیا آنها بجز آغوش ما اهلالبیت علیهما السلام جایی را برای پناه بردن از اعمال و کردار زشت خویش دارند و ما جایگاه نجات ایشان از گناه و بدی هستیم.
«این درگه ما درگه نو میدی نیست
صــد بار اگر توبه شکــستی باز آی»
اکنون کمی از علم و مقام شیخ بهایی را برای شما تشریح نمودم تا بتوانم پیرمرد پالاندوز را بهتر و زیباتر برای شما وصف بنمایم و مقامش را تا آنجا که حضرت حق اجازه دهد برای شما عزیزان بازگو نمایم.
سرگذشت شیخ بهایی را میتوان پیشنیاز حکایت پیر پالاندوز دانست.
پیرمردی ضعیف با چهرهای نورانی و زیبا، جای مهر نمازی بر پیشانیاش هویدا و دستانی پینهبسته از کار زیاد و رنج فراوان دنیا.
همیشه کوبهای آهنی بر دست داشت و نعلین مردم مشهد و زائران امام هشتم را پارهدوزی میکرد، میخهای بیرون آمده از نعلین را میکوبید تا پای زائران امام را آزار ندهد و با تعمیر نعلین خستگی از تن ایشان بیرون آید.
همیشه زیر لب اذکاری را زمزمه میکرد که همان اسماء الهی بود که ایشان را برای انجام هرچه بهتر وظیفهاش یاری مینمود و بهدستان خسته و نحیفش قُوّت میبخشید، هر از چند گاهی هم که خسته میشد با نگاهی به گنبد ملکوتی آقا علی ابن موسیالرضا gجان دوباره میگرفت و با عشق خدمت به زائران امام دوباره مشغول بهکار میشد.
صدای دنگ و دنگ کوبهاش برای اهل آن محل دیگر آشنا بود و همه ایشان را با این صدا میشناختند دنگ دنگ دنگ..
هر بار که شیخ بهایی برای زیارت امام هشتم به حرم وارد میشد با این پیر خسته روبرو میگشت و در بازگشت صدای معروف دنگ و دنگ دوباره نظر شیخ را به خود معطوف میکرد.
شیخ محبت خاصی را در قلب خود نسبت به آن پیر پینهدوز و زردرنگ احساس مینمود، و شیخ بهایی بر اثر ریاضت های نفس و لطف خدا و تعلیم علوم مختلف به علم های بسیار خاصی دست یافته بود.
یکی از این علوم کیمیا نام داشت، به معنی تبدیل نمودن اشیاء به طلا؟!
شیخ روزی به خود گفت: این پیرمرد پینهدوز که با عشق و محبت فراوان در حال کسب روزی حلال هست را خیلی دوست دارم، خدا را خوش نمیآید، این فرد با این سن و سال و با این بنیه ضعیف مشغول کار کردن و پینهدوزی باشد بهتر است برای خلاص نمودن ایشان از این کار پر زحمت فکری بنمایم و باعث رضایت خدا و ایشان بشوم.
حال که خدا بر من محبت فرموده و علمی را در اختیارم نهاده چرا از آن برای کسب رضای بندگانش استفاده ننمایم و بدین گونه رضایت حق تعالی را بهدست نیاورم؟
جلو رفت و سلام کرد سپس از ایشان دلجویی نمود و با احترام کامل به ایشان گفت آیا میتوانم کوبهای که با آن کفشها را تعمیر مینمایی ببینم و آن را از نزدیک لمس نمایم.
پیر که گویا از احوال شیخ آگاه بود و درسی شیرین را برای وی رقم زده بود گفت: بله حتماً بفرمائید و با دستان لرزان خود کوبه را تقدیم شیخ بهایی نمود.
شیخ که گویا به مراد دل خود رسیده و همهچیز را مُهیّا میدید. دستی بر روی کوبه کشید، سیاهی کوبه را به زردی طلا مبدل ساخت و با لبخند رضایت به پیرمرد پس داد.
پیرمرد هم که گویا منتظر چنین لحظهای بود با بیرغبتی کامل نگاهی به کوبه طلا نمود و آن را دوباره به شیخ پس داده و گفت: گویا اشتباهی رخ داده، کوبه من از جنس آهن بود و این کوبه از جنس زر است پس شیخ لطفی نما و کوبهام را به من بازگردان.
شیخ دوباره به پیرمرد بامحبت نگاهی کرد و گفت: ای پیرمرد این همان کوبه توست که با اذن خدا و علم من به طلا تبدیل گشته، دیگر زمان رهایی تو از رنج و زحمت دنیا و شادی و استراحت توست.
این دکه پینهدوزی را رها کن و کوبه طلا را به بازار زر فروشان ببر و از قیمتی که در برابر آن دریافت میکنی مابقی عمر خود را به خوشی، استراحت و عبادت حق تعالی بپرداز.
این طلا آن قدر قیمت دارد که هفتپشت تو نیز از آن بهره خواهند برد.
پیر پالاندوز که پشت اصرار عجیبش اسراری نهفته بود و شاید درون افکار خود اینگونه میگفت: که مگر شیخ تو جز عبادت حق تعالی چیز دیگری را در این مکان و حالت من میبینی که مرا به عبادت معبود بشارت میدهی؟
پیر بدون توجه به حرفهای شیخ و گم کردن دست و پایش از قطعه بزرگ طلا که بر دست داشت کوبه را به شیخ بازگرداند و از آنجایی که درسی را برای آموختن به شیخ آماده نموده بود به آرامی گفت: از لطف و محبتی که بر من رواداشتی تشکر مینمایم ولی من همان کوبه آهنی خود را میخواهم.
شیخ با شنیدن این کلمه تعجب نمود و در جای خود خشکش زد.
عرق سردی را بر روی پیشانی خود احساس مینمود، شاید برای اولین بار احساس عجز و ناتوانی میکرد با خود گفت: آیا درست میشنوم این پیر چه میگوید؟! در افکارم به این نقطه که میرسیدم لبخند پیر را میدیدم و کار را پایانیافته، ولی اکنون پیر کوبه آهنی را طلب مینماید و علم من به آن مقدار نرسیده که بتوانم طلا را دوباره به آهن تبدیل کنم و در حقیقت حقی را از پیرمرد ضایع نمودهام.
خدایا چرا این پیرمرد از پذیرفتن طلا بجای آهن سر باز میزند؟!
در این افکار بود که صدای نحیف پیرمرد دوباره او را به خود آورد کهای بزرگوار کوبهام را به من پس بده که کارهایم مانده است.
من مردمی را میبینم که به ایشان وعده تعمیر کفشهایشان را دادهام و وقتی آنها از زیارت مولایم بازگردند و ببینند که کفشهایشان حاضر نیست، جز شرمندگی و خلاف وعده برایم سودی نخواهد داشت.
شیخ که نمیدانست چه جواب بدهد سرش را به پایین انداخت و در رابطه عجز خود از تبدیل نمودن آن طلا به آهن توضیحاتی را به پیرمرد داد.
پیرمرد با لبخندی ملیح که زیبایی چهرهاش را دو برابر مینمود گفت:
« زرگری دانی ولی کو علم زر »
سپس نیمنگاهی به کوبه نمود، آن به آهن تبدیل شد و شروع به زدن ضربه آهنگ دنگ و دنگ نمود.
شیخ بهایی گیج و مبهوت شده بود، آن چیز را که دیده بود باور نمیکرد. با چشمان متعجب از پیرمرد میپرسید: تو کیستی؟!
پیر همانگونه که سر را به زیر انداخته بود و مشغول کار بود زیر لب اینگونه میگفت:
«هــرکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانـش دوختند»
بعد از آن با صدایی رساتر گفت ای جوان این بنده رنجور و پیر و نحیف را خدایی هست که هزاران برابر از تو مهربانتر، بخشندهتر و کریم تر است.
اگر ایشان بر من مال و ثروت دنیا را میخواست اکنون فردی را یارای رقابت در مال دنیا با من نبود ولی اوست که میداند من باید در این حالت خمودگی در کنار بارگاه امام هشتم بنشینم، بوی نامطبوع نعلینها را تحمل نمایم، با دستان ناتوان کوبه سنگین را بردارم و بر نعلینها بکوبم و به اندک مزدی شکم خود را سیر نمایم و عبادت و بندگی حضرتش را بنمایم؛ که اگر اینگونه شد و من راضی بر حکمت و قدرت حضرت حق گشتم در زندگی ام بُرده ام و خدای خویش را از دست خود راضی و خشنود نمودهام.
آیا چیزی بهتر از این حالت سراغ داری؟ مگر نه آنکه تمام امورات این عالم بهدست اوست و همهچیز را ایشان برای ما رقم زده است.
پس چه کسی میتواند که ادعا کند میتوانسته حال بهتری را برای خویش فراهم سازد و این است درس امروز تو که مدتی است منتظرت بودم تا بر این علم نیز از سوی پروردگار آگاهت سازم و این کیمیاست نه آن که تو میدانی.
شیخ که هنوز در بُهت عمل پیر سادهٔ پالاندوز مانده بود گفت: من به فکر نجات این انسان از زحمت دنیا بودم و فکر میکردم که من هستم که بر او دل میسوزانم، حال بر این آگاه شدم که این پیر به فکر نجات شیخ بهایی بوده، ره صد ساله را یک شبه رفته و همه اینها از نگاه من مخفی مانده است.
چه زیباست که میگویند.
«اولیاء بر اهــل عالـــم مخفی اند
بی نشان همچون امام مهدی اند »
بی درنگ دست پیر را بوسید در جلوی پای ایشان زانوی ارادت و شاگردی زد.
مرقد شریف پیر پالان دوز در کنار مرقد شریف امام هشتم در مشهد قرار دارد.
پیر پالاندوز رحمة الله علیه
در کنار مرقدی پاک و شریف
مرد پیری بود تنها و نحیف
بود همسایه بر آقا مان رضا
در تمام حال و احوالش رضا
کفش پاره کرده بس تعمیراو
بوده راضی بر چنین تقدیر او
بود علی موسیالرضا ارباب او
پیر پالاندوز از القاب او
روز او شب شد همی با نوکری
به چه اربابی و چه فرمانبری
روزی آمد عابدی پرهیزکار
وی هیشه در عبادت فکر یار
میگذشت از معبری آن پیر دید
گفت این دیدن بود او را نوید
رفت تا نزدیکی آن پیرمرد
پیرمردی زار و خسته رویزرد
با سلامی بهر او در احترام
گفت کوبه را بده ای خوشمرام
آهنی بیارزش و خورده ززنگ
کوفته بر میخ نعلین دنگ دنگ
کیمیا گر بود عابد در نظر
با نگاهی کوبه را بنمود زر
منتظر در چهره آن پیرمرد
تا ببیند خندهای بر رویزرد
پیر گفتا کوبهٔ من زر نبود
کوبهام را پس بده تو زود زود
گفت عابد در تعجب ای پدر
کوبهات را من نمودم جنس زر
گر بری آن کوبه را در زرگری
از بهایش نسلها سودی بری
پینهدوزی کن رها ای پیرمرد
تا به کی در رنج و محنت رویزرد
کوبهٔ زر را نگر مسرور باش
از وجود غصه و غم دورباش
پینهدوز اصرار دارد رهگذر
کوبه من آهن و این جنس زر
کوبه خود را بخواهم این حقیر
خواهشم را پس نزن رویم بگیر
شرمگین عابد به گفتا این کلام
که جواب این باشد و حرفم تمام
آنچه بودم من بلد این کار بود
در خیالم این بود بهر تو سود
فکر کردم بر تو خدمت میکنم
من ندانستم که زحمت میکنم
حال ماندم در میان تار و پود
در علومم علم برگشتن نبود
من نمیدانم چگونه این طلا
بازمیگردد به جنس او لا
از زبانش تا که عجزش را شنید
بهر یاریاش سراسیمه دوید
پیر خسته گفت خندان ای پسر
زرگری دانی ولی کو علم زر
نی که هر کس زر شناسد زرگر است
گر تو را پندی دهم آن بهتر است
گر که دانستی تو اسرار نهان
نی به هر جا بازگویی ای جوان
«هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند»
باشدا بر من خدایی مهربان
بهتر از هر کس بداند حالم آن
گر که او میخواست زر را بهر من
میشدم اکنون به شهره در زمن
اینچنین حالی بود بهتر برم
پینهدوزی گر کنم من میبرم
بهترین حالت همین حال رضاست
ورنه غیر از آن شکایت بر خداست
شکوه بردی شکوه بر درگاه جان
وای بر تو اینچنین کی میهمان
پس چه بهتر بندگی دانی رفیق
اینچنین راهت بود راهی دقیق
ناگهان آن خسته و دانای پیر
نفس اماره بهدستانش اسیر
تا نگاهی بهر آن کوبه نمود
رنگزردی را ا زآن آهن ربود
شد طلا آهن به یک نیمه نگاه
او نموده طی شبی صد ساله راه
او نموده درک پند پیر را
او نهاده نفس خود را زیر پا
مرد عابد شد مرید پیرمرد
پیرمردی بینشان با رویزرد
اولیاء گر یک نظر بر ما کنند
طوق شیطان را زگردن واکنند
بارها بشنیدهایم ما این کلام
«اولیاء تحت قبائی» والسلام
پس نبینی هیچ کس را کمتری
ورنه با این دیدنت عصیانگری
اولیاء بر اهل عالم مخفیاند
بینشان همچون امام مهدیاند
****