حکایت هشتم - قلعه و جزیره
قلعه و جزیره
رسم عجیب
در گوشهای از این گیتی پهناور قلعهای بود با مردمان عجیب، آنها رسمهای عجیبی را از نیاکان خود به ارث برده بودند و از آنها تبعیت مینمودند.
کی از این رسمها که بین مردم جا افتاده بود، این بود که آن قلعه شاهی نداشت.
مردم هرساله در یک زمان مشخص در جلوی درب ورودی (اصلی) قلعه جمع میشدند، منتظر میماندند و اولین فردی که در آن زمان وارد قلعه میشد را بهعنوان شاه خود انتخاب مینمودند.
هر غریبه که در آن روز و وقت عجیب وارد قلعه میشد، با شور و هیجان مردم روبرو میگشت، همه او را تکریم و تعظیم مینمودند، مسئولین قصر ایشان را بر تخت شاهی سوار نموده، بر قصر مخصوص شاه میبردند، تاج شاهی را بر سرش میگذاشتند و ایشان بیخبر از همه جا روزگار را به خوبی و خوشی و غفلت میگذارند.
آن قدر مشغول جاه و مقام و قدرت میگشت که دیگر فکر نمیکرد چرا اینگونه گشت و من بیزحمت شاه گشتم؟!
غافل ازآنجاکه پس از گذشت یک سال وی را به بهانه شکار سوار بر قایقی مینمایند و به جزیرهای بیآبوعلف میبرند.
آنچنان بر او سخت میگیرند که لباس از تنش بیرون میآورند و ایشان را عریان در آنجا رها مینمایند تا از تشنگی و گرسنگی، سرما و گرما جان دهد و بمیرد.
پس از آن دوباره سر وعده هر ساله حاضر میگشتند تا ببینند آن شاه نگونبخت بعدی کیست که در این بازی وحشتناک گرفتار میشود و مُهر مرگ بر پیشانیاش نقش میبندد؟!
از قضا در روز مُقرّر پیرمردی دنیادیده و عالِم وارد قلعه گشت، بازهم مانند گذشته مردم بر شادی و خوشحالی پرداخته، در جلوی پای آن پیر زانو زده و وی را بهعنوان شاهی سرزمین خود انتخاب نمودند، مسئولان قصر ایشان را بر تخت نشانده و تاج پادشاهی بر سرش نهادند.
پیر در اولین روز شاهی خود بر این فکر افتاد که این چه پادشاهی است که بدون رنج و زحمت نصیب من گردید.
چرا از بین مردم این قلعه که تعدادشان هم کم نیست، پادشاه انتخاب نمیشود و من غریبه را همه بهعنوان شاه قبول نموده و گوشبهفرمان شدهاند؟!
شاه قبل از من کجاست، چه بر سر او آمده است و چرا کسی در باره او به من چیزی نمیگوید؟!
وی با زیرکی، درایت و دانایی وزیر خود را بسیار مورد لطف و محبت قرارداد، با او آنچنان باب رفاقت و دوستی را گشود تا اسرار موجود در رابطه با آن شاهی و قلعه را از زیر زبان وزیر خود بیرون آورد.
پیر حالا میدانست که بر سر شاه قبلی چه آمده، چگونه بدون زحمت شاهی بر ایشان رسیده و چرا هیچ فردی از مردم آن قلعه نخواسته شاه بشود.
چندین شب و روز با خود اندیشید و بعد از روز چهلم فکری به ذهنش رسید تا از این رسم عجیب جان سالم به در ببرد و از این فرصتی که بر وی فراهمشده استفاده نموده و برای روزهای سخت پیش رو کاری انجام دهد.
عدهای را دور از چشم مردم قلعه برای ساختن و آباد نمودن آن جزیره بیآبوعلف فرستاد، به گونهای که پس از گذشت یک سال آن جزیره آنچنان زیبا و سرسبز و پر محصول گشته بود که هر فردی آرزوی رفتن به آن جزیره را داشت.
قصری ساختهشده از یاقوت و زمرد و مروارید، سبزهها و درختهای زیبا، گلهای متنوع با عطرها و رنگهای منحصربهفرد.
کنیزها و مردمی که منتظر قدوم شاه بودند تا به آن جزیره بیاید و بر آنان سروری نماید.
شاه بدینصورت از خواب، خوراک، پوشاک و خرجهای اضافی و بدون ضرورت چشمپوشی نمود و با آن جزیره را آباد کرد.
در انتهای سال مردم با این تفکر که او نیز مانند دیگر شاهان تا دقایقی دیگر به قتلگاه خود خواهد رفت.
برای وی جشن گرفته و ایشان را سوار بر قایق نمودند و به بهانه شکار راهی جزیره نمودند.
از آنجا که ایشان بر رسوم آن مردم مطلع بود، با میل و رغبت زیاد در آن جشن حاضر شد، پای کوبی کرد.
پس از رسیدن به نزدیکی جزیره لباسهای خود را از تن بیرون آورد، از قایق به درون دریا پرید و با شوق فراوان به سمت جزیره شنا نمود. گویا دیگر طاقت دوری آن مکان را نداشت.
از آنجاک ه از همان روزهای نخست فکر این روز را نموده بود و برای خود کسانی را به جزیره فرستاده بود، نوکران و مهتران با دیدن پادشاه عریان سریع لباس حریری را آماده نمودند.
به استقبال شاه رفته، بر تن ایشان نمودند، با احترام و لطف و محبت واقعی ایشان را بر تخت شاهی نشاندند و تاجی بر سر وی قراردادند که همیشگی بود و شاه ملکی گشته بود که با زحمت آن را ساخته و آباد کرده و اکنون ایشان لایق این شاهی گردیده بود.
با نگاهی سطحی به این داستان بهراحتی متوجه میشویم که این قلعه همان دنیای فریبنده ماست که با مکر و خدعه به دنبال مقام و جاه دادن به ماست تا از واقعیتهایی که در اطرافمان هست.
خصوصاً زندگی پس از مرگ دور بمانیم، فکر این را نکنیم که باید در این دنیا تلاش نموده و برای روزی که دستهایمان خالی است و حتی لباسی بر تن نداریم، توشهای مناسب بفرستیم تا در آن روز «یُومُ الحَسرَت» پشیمان نباشیم.
این دنیا محل کاشتن محصول است و آخرت محل درو نمودن آنچه کاشتهای.
داستان فوق برگرغته است از کتاب مکاتیب نوشته عبدالله قطب ابن محیی از عرفای قرن نهم
قلعه و جزیره
در زمانهایی قدیم و دوردست
گشته رسمی بین مردم دست، دست
بود یک قلعه در آن رسمی عجیب
اینچنین رسمی که را باشد نصیب
جملگی مردم به یک روز و زمان
جمع میگشتند یک جای و مکان
چشم بر دروازهها شان دوخته
تا که قرعه بر که افتد، سوخته
هرکسی کاوّل در آن شهر آمدی
تا به سالی شاه آن قلعه شدی
تا به یک سال او شه و مردم فقیر
نوکری از رعیت و ایشان امیر
خورد و خواب و پوشش زیبا به تن
تخت و تاج و قصر زیبا در زمن
روزها میآمد و او بیخبر
که چه میآید سر سالش به سر
پس ورا در احترام و افتخار
بر سر سالش ببردندش شکار
در کنار ساحل ایشان بردهاند
در قدومش نان و حلوا خوردهاند
مینمودندش به یک قایقسوار
طبل و تنبک میزدند و چنگ و تار
چون که از ساحل کمی او دورگشت
روزگار بد برایشان زور گشت
کردهاند او را برهنه بیلباس
روی خشکی در جزیره آس و پاس
یک جزیره خشک و بیآبوعلف
تا که شه کمکم شود آنجا تلف
بعد از آن تکرار گردد داستان
تا چه کس آید بر این قلعه جوان
اتفاقاً صبح فردا یک علیم
وارد آن قلعه شد قلبش سلیم
پیر بود و پیر دنیا دیده بود
از همه عالم دلش ببریده بود
او دلش را وصل کرده باخدا
بین خدایش میکشاند تا کجا
شه بنامیدند آن پیر غریب
تخت و تاجی هم بر ایشان شد نصیب
با خود اندیشید این شاه جدید
تخت شاهی را چه شد بر من رسید
زین همه آدم چرا من شه شوم
یک خبر پنهان بود آگه شوم
پس چه گشته شاه اینجا او کجاست
شاهی بیزحمت آخر کی رواست
او به خلوت با وزیرش شد رفیق
تا که بشنید او حقیقت را دقیق
چون که حق گشته بر او روشن همی
کرد، خورد و خواب و پوشش را کمی
وانگهی پنهان زچشم دیگران
او نموده سبز و خرم آن مکان
آنچنان آباد و خرم گشته بود
این همان تخمی استکان شه کشته بود
قصر زیبا و کنیز و تخت و تاج
در حیاطش نخل و گل همراه کاج
دیگر آنجا بود شاهی دائمی
نی پس از آن سال شاهی، نادمی
شه دگر خسته از این بازی شده
اندرونش خفته یک رازی شده
چون که میداند در آنجایش چه هست
گر رسد بر آن مکان گردیده مست
پس بدو گفتند ای شاهنشها
وقت شادی گشته شاهی کن رها
باید اندر قایقی گردی سوار
میروی دریا و بنمایی شکار
چون که آگه بود ایشان خنده کرد
خود لباسش را به قایق کنده کرد
بر جزیره چون رسیدند او برفت
مهتران وی را نشاندندش به تخت
شاه ملکی گشت کان را ساخته
قیمت این سروری پرداخته
داستان را چون که خوشتر بنگری
از کنارش نی به غفلت بگذری
رهگذر مائیم و قلعه این جهان
سلطنت هم دوری از مولایمان
گر که آلوده بگردی در جهان
پس چه بفرستی برای آن مکان
آن زمانی که دو دستت خالی است
دستخالی پیش حق بدحالی است
دست ما هم خالی و مولا کریم
ما برایش مهر حیدر میبریم
ای خدا باشد «کمیلت» پست پست
او که از لطف علی گردیده مست
****