حکایت دهم - فضیل عیاض
فضیل عیاض
راهزنان قافله
دزدی چیرهدست که برای خودیاران و عیاران بسیار فراهم نموده بود و آوازه دزدیاش به گونهای بود که هر کاروان که نام فضیل را میشنید، از هم دریده میشد.
هر کس هرچه داشت رها مینمود و از ترس جان خود به سمت بیابان فرار میکرد، در آن لحظه از ترس، کودکان پدر فراموش میکردند و پدران کودک را و هر کدام به سویی شتابان میدویدند.
در روزی از روزها کاروانی بود که به سمت مقصد باید از منطقهای میگذشتند که دزدان قافله در آنجا حضور داشتند، تأمینکنندگان و نگهبانان کاروان قبل از حرکت اینگونه صحبت نمودند:
اگر دزدان به کاروان حمله نموده و از دسته فضیل عیاض باشند، از دست ما کاری بر نمیآید و همه باید فرار نماییم.
با این صحبتها و افکاری که بین کاروانیان بود ناگهان زمزمهای در گوش کاروانیان پیچید، فضیل عیاض بر کاروان آنها حمله نموده است.
خواجهای در میان کاروان حضور داشت که از همه بیشتر نگران حمله دزدان بود، زیرا او تنها کسی بود که پول نقد همراه خود داشت و تمام سرمایهاش را با خود حمل میکرد و بهاجبار باید از این راه میگذشت.
تا ندا را شنید،
بهسرعت راه خود را کج نمود و از تل ریگی که در آن نزدیکی بود بالا رفت و به سمت قسمتی از بیابان شروع به دویدن نمود، نه میدانست کجا میرود و نه میدانست که چه باید انجام دهد؟
در این افکار بود که خیمهای را در دوردست مشاهده نمود، با خوشحالی به سمت خیمه رفت با صدای بلند صاحب خیمه را صدا زد و شنید که از داخل خیمه فردی پشمینهپوش باهیبتی خواص جوابش را داد.
وی رو به صاحب خیمه با گریه گفت: کهای جوان مرد قافله ما گرفتار راهزنان گردیده است و تمام هستی من داخل این کیسه زر است، آمدهام لطفی کنی و آن را بهرسم امانت از من بستانی و بعد از رفتن دزدان من بازگردم و آن را از شما بستانم.
مرد با چشمان خود اشارهای به گوشه خیمه نموده و به مرد رهگذر گفت: امانت خود را در آن گوشه بگذار و هر وقت که خواستی برگرد و آن را به بهترین شکل از من بستان.
رهگذر خوشحال به گوشه خیمه رفت، امانت را پنهان نمود، از آن مرد با این لفظ که خدا تو را ناامید نسازد تشکر کرد و به سمت کاروان رهسپار شد.
در بازگشت دید دزدان قافله را غارت نموده، عدهای زخمی بر روی زمین افتادهاند، عدهای کشتهشدهاند و عدهای هم دو دستی سر خود را گرفته و روی زانو قرار داده و گریه میکنند.
بعد از رسیدگی به زخمیها دوباره راه بیابان گرفت تا امانت از آن جوانمرد بستاند.
از سمتی ناراحت از حال هم کاروانیان که هر چه داشتند به غارت رفته و از سوی دیگر خوشحال که اموال خود را از دست دزدان پنهان نموده است و بهدست جوانمردی در بیابان سپرده و اکنون بهسلامت آن را پس خواهد گرفت و به مسیر خود ادامه خواهد داد.
با این افکار بود که خیمه را دید، اما فرقی که این بار آن خیمه با گذشته داشت این بود که عدهای اموال دزدی را در میان تشت بزرگی ریخته بودند و آن جوانمرد در حال تقسیم آن اموال بود.
سریعاًَ خود را پشت تپهای پنهان نمود و با ناراحتی و ناامیدی فهمید که آن جمعیت دزدان و غارتیان هستند و آن که امانت به ایشان سپرده، سردسته دزدان فضیل عیاض است.
لبانش چون چوب خشک شد و رنگ از چهرهاش پرید.
گفت: ای کاش بازنمیگشتم، اگر مرا ببینند ازآنجاکه به جایگاهشان آمده و اینجا را آموختهام حتماً مرا خواهند کشت.
چقدر نادان بودهام که اموال خود را بدون زحمت بهدست بزرگ دزدان سپردهام و امید بر بازپسگیری آن داشتم.
چرا با خود اندیشه نکردم که آن جوان در آن خیمه باوجود اینهمه دزد که در اینجا زبانزد هستند چه میکند؟! و چگونه زندگی میکند؟!
در این لحظه فضیل عیاض متوجه مرد رهگذر شد و گفت: کیست که پشت آن تل ریگ پنهان شده است؟ خود را نشان بده.
مرد دو دستی بر سر خود کوبید و مرگ را در جلوی چشمانش دید.
با ترس و لرز بسیار بیرون آمده و گفت: منم ای جوانمرد خواجهای که چندی پیش به حضورت رسیدم و امانتی را بر شما دادم گویا بد زمانی را برای بازپسگیری امانت انتخاب نمودهام میروم و بعداً بازمیگردم.
تا روی خود را برگرداند و خواست حرکت کند؛ فضیل با صدای بلند گفت: بایست کجا میروی، در این لحظه مرد سر خود را جداشده بر روی دامانش میدید و ترسش چند برابر شد.
فضیل ادامه داد: به سمت من بیا. مرد با ترس به سمت فضیل قدم بر میداشت و هر قدم که به فضیل نزدیکتر میشد، فرشته مرگ را میدید که آغوش بازکرده و او را میخواند.
پس در چند قدمی فضیل ایستاد و با چشمان ملتمسانه به فضیل نگاه نمود و با نگاه خود میگفت: جان هر کس که او را دوست داری از جانم بگذر و بگذار تا راه خود را بگیرم و بروم و پشت سر خود را هم نگاه نکنم.
دوباره با صدای فضیل به خود آمد: ای مرد برو و امانت خود را هرکجا که نهادهای بردار؟! تو در امانی.
با این جملات در چشمان رهگذر خوشحالی موج زد پس به داخل خیمه رفت و در ناباوری کامل کیسه زر را برداشت و به سمت کاروان حرکت نمود.
دزدان و غارتیان بر فضیل خرده گرفتند کهای فضیل عیاض تو را چه میشود؟! ما در بین آن کاروان هرچه گشتیم سکهٔ زر نیافتیم.
حال تو اینهمه زر را بهراحتی پس میدهی و به آن مرد امان میدهی.
فضیل رو به یاران کرده و گفت: ای دوستان او هنگامی که بر من رسید گمان نکو بر من برد و امیدوار بر دیدن من بود.
من نخواستم آن امید که بر من بسته بود زایل گردد، زیرا خود نیز بر پروردگار آفرینش گمان نیکو دارم و امید بر نجات، پس ازآنجاکه نمیخواهم ناامیدی را تجربه نمایم، سعی مینمایم که کسی را ناامید مگردانم تا مگر آن گمان نیکو که بر خداوند دارم، مرا عاقبت به خیر گرداند.
همه دزدان در تعجب و تحیر بر سخنان فضیل گوش میدادند و باهم زمزمه میکردند.
گویند فضیل عاشق زنی شده بود و آنچه از غارت و دزدی بهدست میآورد بر آن معشوقه خود میفرستاد تا نظر وی را جلب نماید شبی از شبها که از بالای بامها به سمت خانه معشوقه خود در حرکت بود صدایی را شنید که با حزن و اندوه بسیار وی را اینگونه میخواند:
«ای بنده من، آیا وقت آن نشده که از کارهای زشت و ناپسند خود دست برداری و به سوی من برگردی»
این کلام خداوند آنچنان بر قلب او اثر کرد که گویی تیری از کمانی رها گردید و فضیل آزاد و رها را شکار نمود و دیگر فضیل خود را گرفتار صیاد میدید، او صید الهی شد و صاحبش خود خداوند گردید.
پس فضیل با گریه این جمله را تکرار میکرد، آری وقتش رسیده است ...
از آن پس دزدی را رها کرد، سعی نمود دل آنان را که با غارت و دزدی و چپاول شکسته بود بهدست بیاورد و آن چیز که از آنان زایل نموده بود را بر آنان بازگرداند.
فضیل عیاض راضی بر ناامید شدن بندهای نگردید چگونه خدای مهربان راضی بر ناامید گشتن فضیل عیاض گردد.
متن فوق برگرغته است از داستانهای تذکره الاولیا نوشته فرید الدین عطار نیشابوری.
فضیل عیاض
در گذشته بود دزدی چیرهدست
از فتوحات زمانه مست مست
پیشهاش دزدی و یارانش زیاد
نام او آوازه گشته در بلاد
کاروانی چون که نامش میشنید
زَهره ی هر مرد جنگی میدرید
مال خود را مینهادند و به جِد
جان خود را میستاندند و به ضِد
هر کسی سویی شتابان میدوید
مهر کودک از پدرها میدرید
روزی از ایام گرم و خشک و سخت
کاروانی میگذشت برگشته بخت
بین مردم نام دزدان چون رسید
خواجهای ترسید و از مردم رَمید
روبه صحرا او نهاده تا که زر
سازد از دست فضیلی ها به در
میدوید او روی شنهای روان
تا که یک خیمه بر او گردید عیان
در میان خیمه یک پشمینهپوش
با کلاه و چارقد بر روی دوش
گفته بر او این امانت بازگیر
تا که دزدان نی بیابند ای دلیر
تا که بعد از غارت دزدان زپی
من بیایم بازگیرم از تو شی
گفت باشد رو امانت گوشه نِه
تا که بازآیی و گیری آن به بِه
وی خیالش راحت از غارتگران
بازمیگشت شادمان اندر امان
پس چو آمد در میان کاروان
دید دزدان بردهاند آن خانمان
او به دنبال امانت بازگشت
در نگاهش دید دزدان گرد تشت
کرده مال کاروان را قسمتی
بهر هر دزدی رسیده نعمتی
وی به اندیشه به حالش داد کرد
که به دزدان مال خود آباد کرد
اینچنین آباد، ویرانتر نبود
او چگونه مال خود را میستود
مال خود بر دست دزدان داده است
مادرش اینگونه نادان زاده است
پس سراسر غم شد و دریای غم
در کناری خشک شد با رویزرد
ناگهان دیده فضیل آن مرد زار
گفته باز آی اینطرف ای بیقرار
گو چرا اینجا دوباره آمدی
بر فضیل و دوستانش سر زدی
گو مترس اندر امانی ای جوان
حال ما خوش باشد اندر این زمان
گفت از بهر امانت آمدم
گوئیا در بد زمانت آمدم
گفت نی روی آن امانت را، ستان
در امانی چون نکو بردی گمان
من امیدت را چگونه بر کنم
چون که خود اندر گمانم ایمنم
در گمانم حق مرا یاری کند
در قیامت از برم کاری کند
پس فضیل اندر شبی بر روی بام
راه میپیمود بشنید این کلام
که تو را وقت پشیمانی نشد
دست شستن از تو حیرانی نشد
کی بهپیش ما تو میآیی فضیل
کی برای حق شوی تو باب میل
از بدیها کی دگر دست میکشی
دست حق را بینی و دستت کشی
آنچنان این آیه بر او کرد اثر
شد فضیل اندر بیابان در به در
غارت و دزدی زفکرش کنده گشت
در دلش عطر خدا آکنده گشت
****