کمیل نامه

نوشته های محمود بهرامی

کمیل نامه

نوشته های محمود بهرامی

مشخصات بلاگ
کمیل نامه


اهل قلم: نویسنده، شاعر و مداح
آثاری از این قلم :

« حکایتهای معنوی، اشعار مثنوی »
« نامه هایی به مولا »
« هدیه به استاد »
« ناله های نی »
« بین الحرمین »
« الهی نامه »
« دلنامه »

طبقه بندی موضوعی

حکایت یازدهم - بشر حافی

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۲۵ ب.ظ

 

بُشر حافی

 

 

مرد همیشه مست

 

           مردی بود دائم‌الخمر که خود را از روزگار و زندگی رهانیده و مشغول مِیْ و میخانه شده بود.

 

دیگر هر کس او را می‌دید یاد مِیْ می‌کرد و در میخانه‌ها شهره خاص و عام گردیده بود، ایشان را صاحب سبک و بزرگ در میخانه‌ها می‌شناختند.

 

 جایی که بشر بود گویا مِیْ و میخانه معنا پیدا می‌نمود و برای خود آوازه‌ای بلند در میخانه‌ها به‌جا گذاشته بود.

 

 

 

شبی در کوچه‌ای به سمت خانه حرکت می‌نمود که در راه به تکه کاغذی برخورد، از روی کنجکاوی آن را برداشت و نگاه کرد بر روی کاغذ نام خدا نقش بسته بود.

 

 

 

با پولی که در جیب داشت از مغازه عطر فروشی عطر خوش بویی را تهیه نمود با احترام کاغذ را با عطر شستشو کرد و ناپاکی‌ها را از روی آن نام تمیز نمود و در بالاترین و بهترین قسمت خانه نصب نمود.

 

 در همان شب عارفی که شهره خاص و عام در اطاعت اوامر حق تعالی بود آماده استراحت می‌شد، پس همانند هر شب وضویی را در کنار حوض آبی‌رنگ حیاط خانه ساخت و با ذکر خداوند مهربان سر بر بالش نهاد.

 

 

 

چندی نگذشته بود که در خواب فردی را دید که خود را پیک الهی معرفی نمود و گفت: ای مرد خداوند می‌فرماید فردی به نام بُشر در شهر شما زندگی می‌کند.

 

 

او نام ما را گرامی نمود برو به او بگو، ما او را گرامی می‌نماییم، او نام ما را تطهیر نمود و ما او را تطهیر می‌کنیم، او نام ما را بلند نمود، ما نام او را بلند خواهیم نمود و....

 

عارف هراسان از خواب بر خواست و زیر لب می‌گفت بشر بشر بشر؟!

 

او که یک مست لایعقل و نجس است، این چه خواب بود به گمانم یک خواب شیطانی بوده است.

 

آخر بشر را باخدا و ذکر الهی چه کار، او آشنای مِیْ و میخانه است و بدنام بین مردم.

 

برخیزم و بروم دوباره وضو بگیرم و این افکار را از سر خود بیرون نمایم.

 

زیر لب می‌خواند «سبحان‌الله» دوباره وضو ساخت، ذکر حق را گفت و بخواب رفت.

 

 

 

 

 

باز هم آن خواب را دید و بار سوم نیز به همان ترتیب گذشت. این بار مطمئن شد حکمتی در این خواب است.

 

 

صبح فردا راهی شهر شد، از هر کس سراغ بُشر را می گرفت، میخانه ی شهر را بر ایشان نشان می دادند.

 

مردم از سؤال پیر تعجب می‌کردند.

 

در راه پیرمرد می‌شنید که مردم پچ‌پچ‌کنان می‌گویند: پیر عارف هم هوس مِیْ و میخانه نموده؟!

 

ایشان که به میخانه رود از دیگران چه انتظاری می‌توان داشت؟!

 

 

پیرمرد عقلش ضایع گردیده، بعد از عمری عبادت می‌خواهد همه‌چیز را به پیاله‌ای می بفروشد؟!

 

 

 

 

 

پیرمرد ریش‌سفید عصا به‌دست زیر لب می‌گفت:

 

خداوندا حکمتت را شکر، در این آخر عمری که بجز سجاده و مسجد و مجلس تو پایم به‌جای دیگری باز نشده بود اکنون به‌فرمان تو باید به میخانه بروم و تحمل‌کنم زخم‌زبان‌های مردم را که بر من تُهمَت می‌زنند.

 

 

آنگاه دوباره پیش خود از درگاه خدا طلب بخشش می‌نمود از برای مردم ناآگاهی که پیش داوری می نمودند، و در پشت سر وی حرف می‌زدند پس بر گناهان خود می‌افزودند.

 

 

 بالاخره پیر به میخانه رسید و از عده‌ای که در جلوی درب ایستاده بودند پرسید: بُشر حافی اینجاست و آنها جواب مثبت دادند پس به جوانی گفت:

 

پسرم به داخل میخانه رو و بُشر را صدا بزن بیرون بیاید، من با او کاری دارم.

 

 

 جوان داخل رفت و پس از دقایقی برگشت و گفت:

 

ای پیرمرد راه خود را بازگیر و برگرد که بشر بد جوری مست است و نه پیر می‌شناسد و نه عارف، تو را با این‌چنین فرد چه کار است؟!

 

راه خود را بگیر و از اینجا برو.

 

مگر نمی‌بینی مردم چگونه به تو نگاه می‌کنند و پشت سر تو بعد از عمری عبادت چه می‌گویند.

 

 پیر خندید و گفت:

 

 

 

اول اینکه در حکمت‌های خداوند مطالبی نهفته است که حرف‌های مردم نمی‌تواند مرا از آن بازدارد.

 

 و دوم مردم که همیشه حرف خود را می‌زنند.

 

 و در آخر من هم برای حرف مردم زندگی نمی‌کنم

 

این فرمان الهی است.

 

پس برو و به بشر بگو از سوی خداوند برای تو پیغامی آمده است.

 

جوان داخل رفت صدا زد: بشر... بشر برای تو مهمان آمده و جلوی میخانه ایستاده.

 

 

 بشر در حالت نامتعادل گفت:

 

کیست مهمان؟ چرا داخل نمی‌آید؟

 

جوان گفت: چگونه بگویم... پیری عارف است که با تو کار دارد.

 

بشر گفت: با من چه کار دارد؟

 

 

جوان گفت: می‌گوید پیغامی از سوی دوست برای تو دارد!

 

 

 

 

 

بشر گفت: دوست کدام دوست؟!

 

جوان در جواب گفت:

می‌گوید خدا؛ دوستت را خدا می‌نامد.

 

 

افراد مَستی که داخل میخانه بودند با صدای بلند از ته دل قهقهه سر دادند، پیغام از سوی خدا برای بُشر مَست! و دوباره خندیدند.

 

بُشر که گویا تمام مِستی‌اش به یک‌باره کنار زده شد.

 

نام خداوند را که شنید  شیفته و آشفته؛ با پای‌برهنه به سمت در دوید.

 

پیرمرد عارف را در آغوش گرفت و شروع به گریه کرد و می‌گفت: کجا بودی؟

 

چرا این‌قدر دیر به من سر زدی؟

 

عمری است منتظر این لحظه‌ام، ای عارف، ای بزرگ تو از سوی عزیزترین کس برایم پیغام آورده‌ای.

 

پیر داستان خواب دیشب را برای بُشر تعریف نمود و بُشر حافی همان‌گونه که اشک به پهنای صورت از دو چشمانش به زمین می‌ریخت.

 

با پای‌برهنه در کوچه‌ها راه می‌رفت و ذکر خداوند را بر لبانش جاری می‌ساخت.

 

 

 

 

 

دیگر وی را در میخانه و اطراف میخانه ندیدند و دیگر ذکر خدا از لبانش بازنایستاد.

 

 

 برای آن به وی حافی گویند که در میخانه وقتی به سمت پیر می‌رفت کفش پایش نبود و از آن پس کفش در پا نکرد و مدام می‌گفت:

 

آن وقت که یار مرا به‌سوی خود خواند مرا کفش در پای نبود به شوق و اشتیاق آن روز دیگر کفش در پای خود نمی‌نمایم.

 

 

 روایت است از آن وقت که بشر بنده خوب خدا گردید و با پای‌برهنه در شهر راه می‌رفت هیچ حیوانی به احترام وی بر زمین کثافت ننمود.

 

 

تا اینکه روزی پیرمردی با الاغش از کوچه‌ای می‌گذشت، در ناباوری دید که حیوان سرگین بر زمین انداخت.

 

 

دو دست‌برسر کوبید و با صدای بلند گفت: بُشر حافی به رحمت خداوند رفت.

 

مردم سراسیمه به سمت خانه بُشر رفتند و دیدند که دعوت حق را لبیک گفته.

 

 

مردم از پیرمرد پرسیدند: از کجا فهمیدی بُشر حافی از دنیا رفته؟

 

 

پیرمرد جواب داد : ازآنجاکه حیوان من سرگین بر زمین انداخت؟! 

 

 

متن فوق برگرغته است از داستانهای تذکره الاولیا نوشته فرید الدین عطار نیشابوری.

 

 

 

 

بُشر حافی

 

بُشر حافی بود یک مَست خراب

 

چون به هر دم مِی بنوشید و شراب

 

بین مردم نام او دائم به خَمر

 

داده است از دست خود هرگونه امر

 

بر مِی و میخانه نامش در خطاب

 

زندگی‌اش بی‌هدف همچون سراب

 

روزی اندر  رَه به نام حق رسید

 

روی کاغذ چون کلام حق بدید

 

عطری آورد و بر آن کاغذ نشاند

 

رجس و ناپاکی بر آن دیگر نماند

 

کرد تطهیر و عزیزش داشت او 

 

بامحبت بر سرش بگذاشت او

 

پس به هر ترتیب او را ارج داد

 

اسم اعظم را به بالایی نهاد

 

نیمه شب یک عارف دلباخته 

 

قبل خُفتن او وضویی ساخته

 

خواب بیند که خداوند رحیم

 

گفته خوبی های یک مست رجیم

 

گفته بشر از بهترین‌های من است

 

از عذاب و آتشم او ایمن است

 

گفته بشر است آن عزیز حق بدان

 

این کلام حق بود، آن مهربان

 

چون که از خوابش به بیداری رسید

 

هیچ معنایی بر آن خوابش ندید

 

پس دوباره یک وضو سازید او 

 

ذکر حق  گفت و دمی خوابید او

 

خواب او گشته پریشان باز هم

 

چون شنیده او نوایی بیش و کم

 

بُشر باشد بنده ی خوبم بدان

 

اندر آن افکار پوچ خود نَمان

 

ما کنیم او را به دنیا سر بلند 

 

بر گشاییم از وجودش هر چه بند

 

کِی شوم راضی که او باشد به بند 

 

در زمین نام مرا کرده است بلند

 

رو به او گو دوست پیغامت بداد 

 

تا هدف از خلقتش آید به یاد

 

یاد آرد بندگی، روز الست

 

تا که از باده نگردد مست مست

 

باده دنیا گذارد بر زمین 

 

مست حق گردد رود در راه  دین

 

عارف آمد در کنار میکده

 

گفت باشد بشر در ساقیکده

 

عده‌ای گفتند مست و بی‌خود است

 

عارفا ره گیر و رو او نی خود است

 

اهل طاعت را کجا کار است وی

 

بشر باشد آشنا و اهل مِی

 

گفت گوییدش کسی دارد  خطاب

 

از برای بُشر مَست بی‌کتاب

 

پس بر او گفتند درب میکده 

 

بهر تو پیغام و مهمان آمده

 

گفت بر پرسید پیغام از کجاست

 

گفته شد پیغام از سوی خداست

 

پس برهنه پای سوی در دوید

 

گفت با پیغام حق گشتم سعید

 

گفت من را مهربان کرده صدا

 

عابدی پیکش شده اندر ندا

 

که سلامت می‌رساند آن خدا

 

از می و میخانه‌ها گشتم جدا

 

پابرهنه چون به‌سوی حق شتافت

 

تا ابد از بهر خود کفشی نیافت

 

گفت آن روزی که حق را یار شد

 

پابرهنه بوده و این کار شد

 

پس دگر پایم به پوشش نی رود 

 

بُشر حافی سوی می‌گو کی رود

 

بُشر حافی زین سبب نامش شده

 

پابرهنه بوده، حق یارش شده

 

بُشر حافی دست ما را هم بگیر

 

تو به پیغامی شدی شاه و امیر

 

****

  • محمود بهرامی

بشر حافی

حکایت یازدهم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی