حکایت پنجم - مهمان کوفه
مهمان کوفه
بیآبی در کوفه
هوا از سالهای گذشته گرم تر شده بود، آفتاب تند کوفه هر چه میتوانست به درختان و اندک گیاهان باقیمانده تازیانه میزد و نشاط و شادابی را به تاراج میبرد.
حیوانات اهلی یکی پس از دیگری تلف میشدند، کار بهجایی رسید که مردم کمتر آبی برای نوشیدن داشتند.
مردم میدانستند در این شهر هزار رنگ باید سراغ باران را از کدام خانه گرفت. پس دستهجمعی به درب منزل امیرمومنان علیعلیه السلام آمده و در زدند، امام الموحدین حضرت علی علیه السلامبه جلوی در آمدند.
جمعیتی از مردم را دیدند که عرض حال بر ایشان مینمودند و از اوضاع بد زندگی، خشکسالی، از بین رفتن مزارع و دامهایشان مینالیدند.
فردی از میان جمع با صدای رسا گفت: ای برادر رسول خدا و ای کسی که خدا تو و خانوادهات را بسیار دوست میدارد،
از تو درخواست میکنیم که مانند همیشه برای ما دعا نمایی تا خداوند بر این مردم بیچاره رحم نموده و به برکت دعای شما بلا را از ما بردارد.
حضرت علی علیه السلام نگاهی به مردم کرد و فرمود: کلامتان را شنیدم. لذا مشکل بیآبی شما بهدست من باز نمیشود.
همه تعجب کردند و سکوت جمعیت را در بر گرفت و نگاهها بر لبان امیر مو منان علیه السلام دوخته شد به راستی اگر این مشکل بهدست ایشان باز نمیشد، پس چه کسی میتوانست به فریاد این مردم برسد.
بعد از مدتی سکوت پیرمردی سؤال نمود: یا لَلعَجَب! ای فدایتان گردم این مشکل بهدست چه کسی حل شدنی است؟! چه کسی میتواند این بلا را دفع نماید؟!
حضرت علی علیه السلام فرمودند: من میدانم که بازکننده این گره کیست.
مردم گفتند: بهدرستی که ما تا کنون از شما خاندان حرفی بهدروغ یا گزاف نشنیدهایم. آن فرد کیست؟!
حضرت فرمودند: کودکانم مدتی برای بازی از خانه بیرون رفتهاند، صبر کنید تا بازآیند، اجابت خواسته شما بهدست فرزند کوچکم حسینعلیه السلام است
«مشکل بی آبی و این شور و شین
باز می گردد به دستان حسین»
این مشکل را فقط حسین علیه السلام میتواند برطرف نماید، آب در فرمان کودکم حسین علیه السلام و منتظر اشاره دستان او هست.
اندکی صبر کنید تا کودکانم بیایند.
زمزمهای در بین مردم شروع شد. عجب پس بیآبی بهدست حسین علیه السلام رفع میگردد.
زمانی نگذشته بود که مردم را شور و شعفی وصفناشدنی فراگرفت فردی از بالای بام گفت: آنان حسنینعلیهما السلام هستند که میآیند، دیگر با بیآبی خداحافظی کنید که در گفتار این خاندان دروغ و کذب راه ندارد.
البته بودند افرادی که میپنداشتند که حرف مولا برای تمسخر آنان است و فقط برای دیدن نتیجه و تکذیب آن خاندان در آن محل انتظار میکشیدند.
آنان در بین مردم میگفتند: علی شما را به سخره گرفته است آخر از دست این کودک چه بر میآید او باید به بازی در کوچه مشغول باشد او را چه به رفع بلا و سپس خنده تلخی سر میدادند.
پیرمردی از میان جمعیت رو به آنان کرد و گفت:
چرا خود را به کوری میزنید؟
چند بار به درب این خانه آمدهاید و دستخالی بازگشتهاید؟
چرا بر این خاندان ایمان نمیآورید؟
وای بر شما!
که اگر دستی را پر از عسل بر دهانتان بگذارند حتماً بهجای تشکر دست را گاز خواهید گرفت؟!
این را بدانید که سن و سالی از من گذشته و بارها این عمل را در بین شما و پدرانتان به چشم خود دیدهام.
مخالفان که از حرفهای پیرمرد دستپاچه شده بودند و در میان نگاه مردم گرفتار از صدای هلهله مردم استفاده کرده و در جمعیت پنهان شدند آری جوانان اهل بهشت بودند که با آمدنشان مشکل مخالفان را نیز حل نموده بودند و آنها را از زبان تند پیرمرد شیعه کوفی و نگاههای غضبناک مردم نجات داده بودند.
کوچهای در میان جمعیت باز شد. حسنین علیهما السلام از بین مردم گذشته به درب خانه نزد پدر آمدند، مولا آنها را بغل نمود.
سپس رو به حسین علیه السلام فرمود: ای میوه دل رسول خدا مردم از بیآبی و خشکسالی به خانه ما پناه آوردهاند و از من خواستند تا مشکلشان را حل نمایم و من آنان را بر تو حواله نمودم،
حال دستان خود را باز کن و در حقّ این مردم که امروز مهمان تو هستند دعا بفرما تا خداوند باران رحمتش را بر این مردم نازل کند.
حسین علیه السلام دستان کوچکش را به سمت آسمان بازنمود، هنوز کلامی از لبانش جاری نگشته بود که همگان در تعجب دیدند ابرهای تیره آسمان را فراگرفت و قطرات درشت باران بر سروصورت مردم خورد.
منافقان بهسرعت با دیدن این معجزه فرار کردند و مردم خوشحال از لطف حسین علیه السلام گفتند:
امیدواریم روزی تو مهمان ما اهل کوفه شوی تا هر چه داریم برای تو قربانی کنیم، حتی این جان ناقابل را ای میوه دل حضرت رسول، این روز را فراموش نخواهیم کرد و مردم کوفه مدیون تو هستند؛
حسین جان جبران خواهیم کرد
اما چه فراموشکارانی بودند و چه ادای دینی نمودند مردمان بیوفای کوفه.
آنچنان باران بارید که مردم از بیم سیل از حسینعلیه السلام خواستند که دست از دعا بازگیرد و ایشان اینچنین نمود.
سپس با لبخند معصومانه و کودکانه خود بر پدر نگریست که قطرات اشک بر پهنای صورتش جاری است.
خود را در آغوش پدر انداخت و گفت: جان حسین علیه السلام فدای قطرهقطره الماسهایی که از چشمان مبارکتان چکیدن گرفته است.
شما را چه شد که اینگونه گریستید؟
و بر شما چه پیغام آمد از عالم غیب ای پدر!
مولا همانگونه که اشکشان از بصر جاری بود بر روی فرزند خویش بوسه میزدند و میفرمودند:
چیزی نیست ای آبروی دو عالم اشکم از آن است که میبینم روزی را که تو با اهل و خاندانت مهمان مردم کوفه میشوی و آنان بر گفته خویش پایبند نبوده و آب را بر تو میبندند و با لب عطشان تو را به شهادت خواهند رساند.
(یا اهل العالم قتل الحسین بکر بلا عطشانا )
داستان فوق برگرفته است از روضه های قدیمی و داستانهای مادران برای پرورش کودکان عاشورایی
مهمان کوفه
روزی آمد کوفه قحط آب شد
خشک هر دشت و دمن بیتاب شد
برکهها خشکیده از قهر خدا
قطرهای پیدا نشد در چاهها
شد مزارع خشک و سوزان بیرمق
مالشان مرده ز بیآبی دمق
پس اهالی جملگی در یک زمان
آمدند بر خانهٔ آن مهربان
حرف دل گفتند ایشان بر علی
تا کنددست دعا را منجلی
تاز حی داور و رب و دود
آب خواهد بهر آن خشکیده رود
گفت مولا اندکی صبر این زمان
تا بیایند آخر از ره کودکان
مشکل بیآبی و این شور و شین
بازمیگردد بهدستان حسین
منتظر مردم به درب خانهای
تا که آید کودکی، دردانهای
تا که از دور آمدند آن کودکان
شاد و خندان، دادشان در لامکان
آمد آن سبط نبی مولا حسین
آن که باشد بر محمد نور عین
آمد آن کودک که از بهر علی
باشد او بعد از حسن بر حق ولی
آمد آن کودک که فرزند علی ست
بر تمام خلق عالم او ولی ست
آمد آن کودک که از دنیا رهاست
اولیاء و انبیاء را رهنماست
آمد آن کودک که او خون خداست
جز خدا آخر که او را خونبهاست؟
آمد آن کودک که جان فاطمه است
بر شهیدان جهان او قائمه است
آمد آن کودک برادر بر حسن
نام او باشد جلای زنگ تن
آمد آن کودک که زینب یار اوست
فطرس پر سوخته بیمار اوست
آمد آن کودک که کشتی نجات
نام بگرفته درون کائنات
آمد آن کودک که شاه کربلاست
قاتل او دشمنی از اشقیاست
آمد آن کودک که غوغا میکند
اهل خود راهی صحرا میکند
آمد آن کودک که با اصحاب خود
میرود در قتلگه چون باب خود
آمد آن کودک که در راه خدا
میکند جانعزیزان را فدا
آمد آن کودک که شیدایی کند
رسم جانبازی به زیبایی کند
آمد آن کودک که نامش در جهان
میشود افراشته در جانمان
آمد آن کودک که خونش در زمین
میشود اکمال دین اندر یقین
گفت بابا: ای حسین جان دستگیر
این بلا را با دعای خود بگیر
مردمان کوفه، در خوان تواند
خود تو میبینی، که مهمان تواند
بهر مهمانان خود بنما دعا
تا که بردارد خداوند این بلا
تا حسین دستان خود را باز کرد
باخدای حقّ تعالی راز کرد
او نگفته قطره ی باران رسید
اشک از چشمان حیدر میچکید
کوفیان خوشحال از لطف حسین
اینچنین گفتند بر نور دو عین
باشد اینک تا که جبرانت کنیم
روزگاری کوفه مهمانت کنیم
هر چه را داریم احسانت کنیم
جان ناقابل به قربانت کنیم
اشک را تا دید در چشمان باب
گفت بابا، از کجا آمد خطاب
گو چه آمد، فاتح بدر و حنین
اینچنین اشکت بریزد بر حسین
خندهای کرد او و گفتا جان من
ای که نامت داروی و درمان تن
روزگاری کربلا مهمان شوی
بر سر خوان خدا احسان شوی
آب را بر تو ببندند آن زمان
چون که باشی کوفیان را میهمان
اینچنین کوفی تو را مهمان کند
در جواب خوبیات جبران کند
آب را بستید بر این کودکان
اینچنین شد رسمتان ای وایتان
آب را چون مهر زهرا خواندهاند
بر چنین ظلمی ملائک ماندهاند
کاش آنجا بود عاشورا «کمیل»
تا که خون خود دهد با جان و میل
****
عالی
التماس دعا