کمیل نامه

نوشته های محمود بهرامی

کمیل نامه

نوشته های محمود بهرامی

مشخصات بلاگ
کمیل نامه


اهل قلم: نویسنده، شاعر و مداح
آثاری از این قلم :

« حکایتهای معنوی، اشعار مثنوی »
« نامه هایی به مولا »
« هدیه به استاد »
« ناله های نی »
« بین الحرمین »
« الهی نامه »
« دلنامه »

طبقه بندی موضوعی

حکایت چهارم - ضامن آهو

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۱:۳۸ ب.ظ

 

ضامن آهو

 

 

 

آهوی در دام

               

        مثل همیشه آفتاب گرم بر سرزمین طوس می‌تابید، بیابان‌های خشک اطراف شهر از گذشته سوزان تر و طاقت‌فرسا تر به نظر می‌رسید.

 

 

 

 

 

شکارچی خسته، دست راست را بر پیشانی نهاده و پاهایش را در رکاب فشار می‌دهد، از روی اسب نیم‌خیز می‌گردد تا شاید حیوانی را برای شکار بیابد و روزیِ خود را از این طبیعت گرم و سوزان طلب نماید؛

 

اما هرچه جلو تر می‌رفت خبری نبود، گرما امانش را بریده بود یک هفته‌ای می‌گذشت، اما صیدی به دامش نیفتاده بود و شکارچی هر روز دست‌خالی به خانه بازمی‌گشت،

 

شبی هنگام استراحت به این فکر افتاد که با این گرما و کمبود شکار بهتر است کنار برکه آب دام پهن کنم تا شاید بتوانم صیدی را به‌دست آورم، این فکر همیشه باعث ناراحتی شکارچی می‌شد.

 

زیرا وی کودکی خود را با مادر گذرانده بود و از داشتن نعمت پدر محروم بود، مادر هم که از علاقه فرزندش به شکار آگاهی داشت همیشه به وی می‌گفت: پسرک نازنینم این پند را از مادرت گوش کن که مبادا حیوانات بی‌زبان را در حال نوشیدن آب بترسانی چه برسد که شکار نمایی، اگر این کار را انجام بدهی خداوند بر تو غضب خواهد کرد و روزگار بر تو سخت خواهد شد.

 

 

 

 

اما دیگر گرمای تابستان و خشکی بیابان جایی برای پند مادر پیر نگذاشته بود، شکارچی صبح فردا برای دام نهادن به کنار برکه رفت و دام را پهن نمود.

 

ساعت‌ها می‌گذشت او در سکوت کامل در میان اندک درختان کنار برکه پنهان شده بود تا شکار خود را بیابد، از صبح تا ظهر تنها سموری را دید که پس از آب خوردن بی‌اعتنا به تور صیاد از کنار آن گذشت و رفت.

 

 

 

 

شکارچی در دل خود باخدا این‌گونه می‌گفت: خدایا خسته شدم، مدتی است روزی خود را از من دریغ نموده‌ای، لطف کن و مرا از این سرگردانی و گرسنگی نجات بده،

 

در این افکار بود که صدای شکستن چوب خشکی نظر او را به‌سوی برکه جلب نمود. در ناباوری کامل آهویی را دید که در حال نوشیدن آب است.

 

 

 

 

 

ازآن‌جهت که سمور در تور گرفتار نشده بود با خود اندیشید بهتر است که آهو را بترسانم تا او از ترس در تور گرفتار شود؛ بنابراین فکر خود را عملی نمود و آهو هنگامی که هیبت صیاد را دید، ترسید لذا هنگام فرار کردن درون تور گرفتار شد.

 

صیاد که در چهره‌اش هیچ اثری از ناراحتی نبود شروع به خوشحالی و پای‌کوبی نمود.

 

آهو در فکر خود به یاد دو کودکش بود که تازه به دنیا آمده بودند. هرچه دست و پا زد خلاصی نیافت، امیدش که از همه جا قطع شد.

 

سرش را رو به آسمان بلند نمود و قطره اشکی از گوشه چشمش بر زمین ریخت صیاد آن قدر در وجد و شادی بود که این حال آهو بر ایشان پنهان ماند؛
 

آهو در دلش باخدا این‌گونه می‌گفت: که‌ای مهربان و رئوف آهویی هستم که از احوالم بهتر آگاهی زیرا که آفریدگارم تویی.

 

 

خدایا کودکانم که گرسنه و تشنه در گوشه لانه به انتظارم نشسته‌اند را می‌بینی بعد از تو من سرپرستی آنها را بر عهده‌دارم و اگر نتوانم به سویشان بازگردم در این سن کم چه می‌کنند؟

 

 

 

 

 

خدای من این چه حالی است و چه امتحانی است مرا؟

حکمتت را فقط خودت می‌دانی و بس، اما از تو درخواست می‌کنم، فرصت کمی را برایم فراهم‌سازی تا به کودکانم سر بزنم و آنها را به سر پناه بهتری ببرم و دوباره برای این امتحان که تو برایم رقم‌زده‌ای بازخواهم گشت.

 

کلامش تمام نشده بود که کلید مشکلاتش از دوردست هویدا شد گویا آفتابی که در حال غروب کردن بود دوباره طلوع نمود و نورتابانی آن صحرا را روشن کرد.

 

آری مولای عاشقان حضرت علی ابن موسی‌الرضا علیه السلام  بود که از دوردست به سمت شکارچی می‌آمد.

 

 

 

 

 

 

شکارچی که دست و پایش را گم کرده بود به‌سرعت به سمت امام رفت و بعد از سلام گفت: فدایتان شوم اینجا چه می‌کنید؟

 

امام پس از جواب سلام فرمودند: مرا در این مکان کاری بود که باید انجام می‌دادم.

 

صیاد در محضر امام در پای درختی نشست سپس امام به صیاد گفت: ای مرد چرا به گفته مادرت عمل ننمودی؟

 

صیاد با تعجب گفت: ای امام بزرگوار مگر چه شده است؟!

 

 

امام فرمودند: آیا فراموش کرده‌ای سخن مادرت را که تو را از شکار و ترساندن حیوانات هنگام نوشیدن آب منع کرده بود.

 

برای لحظه کوتاهی امام در فکر فرورفتند؛ گویا واقعه‌ای را در ذهن مبارک مرور نموده و قطرات اشک در چشمان نورانی‌شان حلقه زد. نمی‌دانم این چه حالتی بود

 

 

 

 

 

که تا اسم شکار، شکارچی و نوشیدن آب به میان آمد خاطر مبارک امام را پریشان نمود و حال ایشان را دگرگون ساخت.

 

صیاد با خجالت سرش را به پایین انداخت و احوالات یک هفته خود را برای امام توضیح داد و از سختی روزگارش بر ایشان گفت و گفت از اجبار دست به چنین کاری زده است.

 

امام رئوف نگاهی با مهربانی بر آهو نمود و لبخند زد.

 

 

«ضامــن آهو شــود آن شاه دین     

    قطره ی اشکی چو ریزد بر زمین»

 

 

حضرت رو به صیاد نمود و گفت: این آهو که تو صید نموده‌ای کودکان نوپایی دارد که به مادرشان نیاز دارند و تنها مانده‌اند

 

پس از تو می‌خواهم که او را آزاد نمایی تا به کودکانش سر بزند و دوباره بازخواهد گشت.

 

صیاد که از این کلام امام زیاد خوشش نیامده بود و دربه‌دری یک هفته خود را به یاد می‌آورد، به چون‌وچرا افتاد و گفت: ای بزرگوار از کجا معلوم او بچه دارد و نمی‌خواهد از بند بگریزد، حیوان اهلی نیست که با پای خود بازگردد. اگر رها شود دیگر او را نخواهیم دید.

 

امام در اینجا اشاره‌ای به صیاد کرد و گفت: من ضمانت او را می‌کنم که بازگردد و اگر بازنگشت بهای او را با طلا به تو پرداخت خواهم کرد.

 

من ضامن آهو هستم تا او بازگردد در همین مکان به ضمانت او خواهم نشست.

 

زبان صیاد در کامش خشکید و جز گفتن چشم حرفی نتوانست بزند.

 

 

 

 

 

آهو را از بند رها ساخت آهو چند قدمی به سمت بیابان دوید و دوباره به سمت امام مهربان بازگشت صورت خود را بر پاهای مبارک امام نهاد و بعد دوباره راه صحرا را برگرفت.

 

 صیاد در دل گفت: رفت. یک هفته زحمت و تلاشم از دست رفت اگر هم نیاید با چه رویی از علی ابن موسی‌الرضا علیه السلام  طلب دینار و درهم کنم.

 

در این لحظه متوجه لبخند امام شد که به وی می‌گفت: نگران نباش بازمی‌گردد.

 

ساعتی از کلام امام نگذشته بود که صیاد در تعجب و حیرت از دوردست آهویی را دید که به همراه دو کودکش به سمت آنها می‌دوند با خوشحالی فریاد زد:

 

آمدند یکی هم نه! سه تا هستند.

 

آهوها دور امام حلقه زدند و می‌گشتند.

 

 

 

 

صیاد به خود آمد، چه کردی و چه گفتی با امام. آیا بر نشانه خدا و حرفش شک آوردی؟

 

آیا بعد از عمری ادعای مسلمانی امام را بر ضمانت آهویی پیش خود نگه داشتی؟

 

مادرت این‌گونه تو را تربیت نموده بود؟

 

وای بر تو با چه رویی بر چهره علی ابن موسی‌الرضا علیه السلام  نگاه خواهی کرد؟

 

 

در این افکار بود که امام فرمودند: ای صیاد الوعده وفا طبق قولی که به تو دادم آهو بازگشت و تو می‌توانی آهو را ببری و یا او را بر من ببخشی و بهایش را از من دریافت نمایی.

 

 

 صیاد که اشک شرم از چشمانش جاری بود و یک هفته دربه‌دری و گرسنگی را از یاد برده بود سر را بالا آورد،

 

دستان علی ابن موسی‌الرضا علیه السلام را می‌بوسید و با صدای لرزان می‌گفت:

 

مولای من از شب گذشته حس غریبی مرا در بر گرفته بود و انقلابی را در درون خود احساس می‌نمودم و نمی‌دانستم که علت آن چیست و اکنون فهمیدم که امروز صید نکرده‌ام بلکه صیدشده‌ام!

 

صید آن مهر و محبت و لطف شما و حال که صید شما شده‌ام،

از صید خود می‌گذرم،

او را در راه خدا آزاد می‌کنم،

 

تا خدای تبارک‌وتعالی به برکت قدوم شما از من بگذرد و مرا در روز وانفسا که همه در بند او هستند به ضمانت شما امام بزرگوار آزاد نماید.

 

 

 

 

 

 

امام خندید و گفت: ای صیاد خوشاب حال تو که امروز معامله پرسودی کردی و این معامله زندگی تو را دگرگون کرد.

 

اگر به امید خدا ازاین‌پس خود را به گناه آلوده نکنی من ضامن حضور تو در بهشت خواهم بود؛

 

سپس صیاد وسایل صیادی را در آن مکان رها نمود و دیگر حیوانی را صید ننمود و در روز آخر خود در تور خداوند رئوف و محبت اهل‌البیتعلیها السلام گرفتار شد.

 

که خوش گرفتاری است در بند معبود گشتن و بنده ذات حق تعالی بودن.

 

 

داستان فوق برگرفته است از لایی لایی های شبانه مادران برای ایجاد محبت امام مهربانی ها در سینه کودکان ایرانی.

 

 

 

 

 

 

ضامن آهو

 

در زمان آن امام هشتمین 

 

نور حقّ و رهبر و مولای دین

 

در بیابان و دمن، دشت و دیار

 

بود صیادی به دنبال شکار

 

چون که صحرا را به زیر پا نهاد

 

در کنار برکه‌ای او ایستاد

 

دام اندازد در آنجا هوشیار

 

 تا که سازد روزی خود را شکار

 

آمد از سمتی شغالی و برست 

                                         

و آن طرف آمد سموری و بجست

 

از طلوع شمس تابان تا غروب

 

دست و پاهایش شده مانند چوب

 

ناگهان از دور حیوانی رسید

 

رو به‌سوی دام صیادی پلید

 

آهویی تشنه به‌سوی دام رفت

 

 آب نا خورده برش صیاد رفت

 

تا که حیوان هیبت صیاد دید

 

جست سوی دام و دامش را ندید

 

بینوا حیوان تشنه، شد اسیر

 

 صید صیاد است و صیادش امیر

 

در دلش آهو خدا را زد صدا 

 

 خود که آگاهی زعجز بچه‌ها

 

راضی‌ام بر حکمت و بر قدرتت

 

بازگردان درب و باب رحمتت

 

تا که برگردم به‌سوی کودکان

 

بازمی‌گردم برای امتحان

 

تا که آهو ذکر حقّ را ساز کرد  

 

باب رحمت را خدایش باز کرد

 

آمد از ره شاه حقّ، سلطان دین

 

سوی صیاد، آن امام هشتمین

 

صید خوشحال از قدوم شاه دین

 

با نگاه خود بگفتا، این‌چنین

 

کودکانم تشنه و بی‌قوت و جا

 

من به دام افتاده‌ام بی‌دست‌وپا

 

گر شوی من را تو ضامن این زمان 

 

من روم، آرم به سویت طفلکان

 

قطرهٔ اشکی چو ریزد بر زمین 

 

ضامن آهو شود آن شاه دین

 

شه به گفتا من شوم ضامن شکار 

 

آهوی در بند را باحال زار

 

من که بر این خلق عالم رهبرم

 

اندکی مهلت برایش می‌خرم

 

گفت صیاد ای امام هشتمین

 

صید من در طول هفته شد همین

 

گر رود دستان من خالی شود

 

قسمتم هم ضعف و بدحالی شود

 

گر که آزادش کنم او می‌رود 

                                       

آهویی وحشی است،اکنون می‌جهد

 

از کجا معلوم دارد کودکی

 

یا که می‌خواهد رهد با زیرکی

 

گفت مولا گر که رفت حیوان به رب

 

می‌کنم جبران خسارت با ذهب

 

صید را از بند بنموده رها

 

تا رود آهو به‌پیش بچه‌ها

 

بعد از آن صیاد و آن شاه ولا

 

آهویی دیدند با آن بچه‌ها

 

آمدند آن آهوان تیز پا

 

سر نهاده بر ره موسی‌الرضا

 

چون بدید آن صحنه را صیاد گفت

 

این چه رازی بوده برمن او نهفت

 

من مریدت گشتم ای آقا، رضا

 

ای که باشی زادهٔ موسی، رضا

 

من در این عالم گذشتم از شکار

 

شاید از من بگذرد پروردگار

 

تو در این عالم شدی ضامن بر آن

 

کاش گردی آن جهان بر ما ضمان

 

معرفت را چون به چشمانش بدید

 

خواند او را عاقبت خیر و خرید

 

وی شنیده گفتهٔ آقا رضا

 

گشته  مجنون و وجودش در صفا

 

در همان جا صید را کرد او رها

 

رفته از صحرا به درگاه خدا

                                                                                     

عاقبت صیدی به خیر آور ده او 

 

صید ما مظلومیت در راه هو

 

تا که ضامن بین ما و ذوالجلال

 

 گردد آقا مان رضا، دل بی ملال

 

یا رضا ضامن به این جان می‌شوی؟

 

تو قرار بی‌قراران می‌شوی؟

 

این «کمیل» آمد به درگاه تو باز 

 

تا که ضامن گردی‌اش بر بی‌نیاز

 

****

  • محمود بهرامی

حکایت چهارم

ضامن آهو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی