حکایت هفتم - اعجبنی القلب
اَعجَبَنیَ القُلُب
عمل بیهوده
روزی پادشاهی را دیدند که در کنار دریایی عمیق نشسته و دانههای بزرگ یاقوت و الماس را در کنار دستش در ظرفی ریخته، با خوشحالی و تمایل شدید، یاقوتها را بر میدارد و درون آب میاندازد.
هنگامی که آن یاقوت یا الماس به آب بر خورد مینماید، صدای قُلُب میدهد و شاه را مسرور میگرداند، دوباره پس از لحظاتی این کار را تکرار مینماید.
شاید اگر هر انسان عاقلی آنجا بود جلوی این کار را میگرفت و وی را سرزنش مینمود که چرا این سنگهای گرانبها را به این راحتی از دست میدهی؟!
آیا تو دیوانه هستی؟!
کمی با دقت به این داستان نگاه کنیم. آیا ما همان پادشاه نیستیم که وقت گرانبهایمان را بهجای طاعت و عبادت خداوند بهراحتی در دنیای پست به دور میریزیم و از آن برای آخرت خود توشهای بر نمیداریم.
چه بسا کار پادشاه که قطعهسنگی را به طبیعت بازمیگرداند.
آنچنان قابل سرزنش نباشد، نسبت بهکار ما انسانها که وقت باارزش و گرانبهایی را که خداوند در اختیارمان قرار داده تا او را بشناسیم و نور کسب نماییم، خرج ظلمت و تاریکی دنیا نموده و رضایت غیر او را بهدست میآوریم؟!
داستان فوق برگرغته است از کتاب مکاتیب نوشته عبدالله قطب ابن محیی از عرفای قرن نهم
اعجبنی القلب
در کنار ساحل دریای ژرف
دیده شد یک پاد شه همراه ظرف
داخل آن ظرف پر از گوهری
بهر عابر می نماید دلبری
هر زمانی پاد شه دستی نمود
و از درون ظرف گوهر میربود
وانگهی آن گوهر قیمت گران
پرت میکرد اندر آن آب روان
از صدای ضربت گوهر به آب
او تعجب کرده و گوید به تاب
چه قُلُبی مینماید گوهری
من عجب دارم صدایش ساغری
داستان را چون که بشنیدی مگو
پس چه بیهوده بود این کار او
چون که آن شه کس نباشد جز بَشَر
گوهران هم وقتها باشد پسر
اینچنین وقتت زد ستت میرود
این اجل باشد که از پی میدود
گر که شک داری نگاهی پشت سر
کودکیات را بیاب اندر سفر
آن زمان که خواستت بود اندکی
یک عروسک یا سه چرخه، پشمکی
بعد از آن یاد از جوانیات نما
شور و شادی و شعف اندر صفا
تا که بر خود آمدی عمرت برفت
آن جوانی، کودکی بر باد رفت
اندر آیینه چو بنمودی نظر
خود سپیدی دیدی اندر موی سر
دیگر از شور جوانی کو خبر
دیگر از آن نوجوانی کو خبر
گو چگونه وقت خود کردی تَلَف
در زمینت دانهکاری یا علف
در عبادت بودهای و بندگی
یا که نفست بوده و شرمندگی
یاد بنمودی از آن روز الست
یا که از دنیا تو گشتی مست مست
بود یادت عهد بستی باخدا
هیچ کس را نی پرستی باخدا
پس چه شد آن عهد و آن پیمان تو
پس کجا شد معرفت، ایمان تو
پس چرا خرده بگیری بر شهی
خردهسنگی را بریزد بر چهی
با رالها این «کمیلت» را نگر
آمده بر درگهت با چشم تر
****