حکایت دوازدهم - توبه ی نصوح
توبه نصوح
خیانت چشم
مرد جوانی بود خوشسیما در نگاه اول او را که میدیدی نمیدانستی که زن است یا مرد! چهره او مانند زنان بود و این جوان مشغول دلاکی بود آن هم دلاکی زنان؟!
بله درست شنیدید، ایشان از این موهبت الهی که خداوند بر وی عطا فرموده بود، استفاده نادرست نموده و با چهرهای که داشت خود را زن معرفی نموده و دلاک شهر شده بود.
این شغل باعث لذّت نفس اماره در این جوان گردیده بود، زیرا که میتوانست زنان و دختران شهر و حتی همسران و دختران شاه را بفریبد و بهعنوان یک زن بر بدن آنها لیف و کیسه بکشد و لذّتی ببرد.
ولی هر از چند گاهی وجدان او به سراغش میآمد و بر او نهیب میزد، ای جوان از خدا بترس از روزی که او رحمتش را از تو بردارد و تو بمانی و گناهانی که بر روی هم جمع کردهای و از پشته ی کوچک گناهان کوهی عظیم ساخته باشی و دیگرکسی را یاری کمک به تو نباشد.
جوان با شنیدن این حرفها در خود احساس گناه میکرد، پس به سمت دیری میرفت که شنیده بود پیرمرد عارفی که همیشه در یاد و ذکر خداوند است؛ در آنجا زندگی مینماید.
از دور بر احوالات پیرمرد نگاه میکرد، همین که میخواست پا پیش بگذارد و با پیرمرد سخن بگوید، نفس اماره لگام او را در دست میگرفت و اجازه آشنایی جوان با پیر را نمیداد و وی را دوباره به یاد لذّتهای دنیایی و پست میانداخت و جوان از صحبت با پیر منصرف میشد.
روزی از روزها که وجدان بر او سخت گرفته بود با پیر صحبت کرد و گفت: ای پیر مرا گناهی است، از آن میترسم که از رحمت خداوند دور گردم و دیگرکسی نتواند به کمک و یاری ام بشتابد، بیا و مرا دعا کن تا بتوانم بر این گناهم فائق آیم و نفس خود را بر جای خود بنشانم.
پیر نگاه عمیقی بر جوان نمود، از رازش و خیانتی که انجام میداد مطلع گشت.
با خود گفت: بهتر است او را رسوا نمایم تا زنان از خیانت وی در امان شوند و وی به سزای عمل خود برسد؛ اما هنگامی که عمیق تر تفکر نمود، بر این فکر افتاد که آیا خداوند که آگاه بر تمام اعمال انسانهاست، از این مطلب اطلاع ندارد؟!
خداوندی که بهراحتی میتواند پردهای را از میان بردارد، چرا تا کنون از عمل زشت وی پرده بر نداشته است؟!
آیا روا باشد که بندهای در انجام کاری بر خدای خود پیشی بگیرد، آیا این خود بدترین و زشتترین عمل از سوی بنده نیست.
او از افکار خود منصرف گردید و جوان را دعا کرد.
پیر درون خود را از غیر خداوند تهی کرده بود و خدا در دل و قلب و زبان او جا گرفته بود با این حساب دیگر پیری در آنجا حضور نداشت بلکه فقط خدا بود و خدا.
دعا هم دعای پیر نبود بلکه دعای خالق بود که از دهان پیر خارج شد، زیرا زبان که چرخید نه به اختیار پیر بلکه با اختیار خدا در دهان چرخید و کلام با اذن خدا بیرون آمد.
آری پیر عارف خدا را اینگونه صاحباختیار واقعی خود نموده بود و در عمل نیز تمام اموراتش خدایی شده بود.
آن دعا از هفتگردون گذشت و دوباره به محضر خداوند رسید و کار جوان از آن دعا درست شد و مقدمهای گشت برای نجات جوان از دیو نفس اماره.
روز بعد هنگامی که جوان خود را از رفتن به حمام زنانه بازمیداشت، بر وی پیغام رسید ندیمه ی دختر شاه با کالاسکه به سراغ نصوح رفته و به او می گوید :
دختر پادشاه تو را میخواند و میگوید نصوح باید مرا بشوید.
او با عشق و محبت خاصی این کار را انجام میدهد.
برخیز و مهیّا شو تا باهم به خزینه برویم.
نصوح که نفس اماره وی را تشویق بر لذایذ دنیایی مینمود، دوباره تسلیم نفس شد و راه گناه را در پیش گرفت.
راهی خزینه زنانه گردید.
او عاشقانه بر دختر شاه کیسه و لیف میکشید.
لحظاتی نگذشته بود که یکی از همراهان دختر شاه فریاد زد، گوشواره گرانبهایی گم گشته، پس گزمهها و نگهبانان درب حمام را محکم بستند تا کسی از حمام بیرون نرود تا ندیمه ها گوشواره را بیابند.
پس از گشتن وسایل دختر شاه گوشواره پیدا نشد و بیم سرقت گوشواره رفت، ندیمهها و نوکران خود را بر رختکن رسانده و تمامی لباسهای زنان را یک به یک با دقت گشتند. بازهم گوشواره هویدا نگشت.
نصوح تازه کمکم متوجه شد که چه مصیبت بزرگی او را فراگرفته و هر لحظه امکان دارد، مردی او فاش شود و سر از گردن وی جدا سازند.
در این افکار خود را در گوشهای از حمام پنهان نمود و شروع به گریه و زاری نمود و باخدای خویش به راز و نیاز پرداخت.
آنچنان سوزناک آه میکشید که تشت و لیف و کیسه و آب هم با وی هم نوا شدند و برای وی طلب مغفرت نمودند؛ اما شاید کمی دیر گشته بود،
نصوح به یاد کلام وجدانش میافتاد که بارها وی را از این اتفاق خبر میداد و میترسانید.
ولی نفس اماره نمیگذاشت که نصوح دست از گناهان خود بردارد و توبه نماید.
فریاد برآوردند که همه زنها لباسهای خود را از تن بیرون نمایند تا سارق گوشواره پیدا شود و او را به سزای عملش برسانند.
همه زنان را گشتند و از گوشواره خبری نشد.
به علت احترامی که بر نصوح قائل بودند، ایشان را گذاشتند تا در آخرین فرصت جستجو کنند تا شاید گوشواره پیدا شود و نیازی به گشتن دلاک مخصوص دختر شاه نباشد و به ایشان بیاحترامی نگردد؛
اما چه سود که این کار هم به نصوح کمک نکرد تا بتواند جان سالم از این معرکه به در ببرد.
در این زمان همه افرادی که داخل حمام بودند، بر این نظر متفقالقول گشتن که دزدیدن گوشواره کار نصوح است و بس،
گوشواره را او از گوش پری ربوده،
اصلاً تنها کسی که پیش پری بوده،
حتی آخرین نفر که در کنار ایشان بوده نصوح است و دزد کسی نمیتواند باشد بجز نصوح؟!
وی را صدا کردند و او با ترسولرز به سمت ندیمههای دختر شاه میرفت که روح از قالب تن جدا گشت و غش نمود و خداوند در این هنگام دست نصوح را گرفت و او را نجات داد.
وقتی که دیگر نصوح مانند چوب خشک بر زمین افتاد و دیگر وجودی نداشت،
مانند مردهای که در دست غساله باشد و هر چه کنند صدایی از وی بر نخیزد.
زنان گرد نصوح جمع شدند و او را صدا میزدند و بر دستان یخ زدهاش میدمیدند که شاید نصوح را بر گردانند.
خیلی ترسیده بودند و فکر کردند نصوح مرده است.
در این هنگام دوباره صدایی بلند شد، گوشواره را یافتیم و زنان جهت خلاصی یافتن از این مصیبت شروع به خوشحالی نمودند دست می زدند و کل می کشیدند.
نصوح از شادی زنان به هوش آمد.
در آن هنگام همه زنان از آنکه بر وی گمان بد برده بودند، عذرخواهی مینمودند و دستش را میبوسیدن تا از تهمتی که بر او زده بودند درگذرد و آنها را ببخشد.
نصوح که میدانست چه کرده است و تا لحظاتی قبل امکان داشت که جانش را از دست بدهد.
و این زنان به خاطر «ستارالعیوبی» خدا نمیدانند که او چه کاره است.
و حال بر دستانش بوسه میزنند، همین ها میتوانستند در حال تکهتکه نمودن او باشند.
فقط اشک میریخت.
زنان نفهمیدند این اشک شوق است،
اشک ترس است و یا اشک توبه.
ولی چه میتوان گفت که نصوح باخدا معامله نمود و در این معامله سودی وی را نصیب گردید که از هر معاملهای در این جهان خاکی پر سود تر بود.
بعد از مدتی که توبه نموده بود در خانهاش را زدند، به جلوی در که آمد، پیک دختر شاه را دید که بر او میگفت:
ای نصوح چرا دیگر به حمام نمیآیی، دختر شاه بهانه تو را میگیرد و میگوید تنها نصوح باید مرا کیسه بکشد و بشوید برخیز تا باهم به حمام برویم.
نصوح به نفس اماره میخندید که خود را بر درودیوار سینه اش میکوبید و جوابی دریافت نمی کند.
پس به پیک گفت: برو و به دختر شاه سلام مرا برسان و بگو دست نصوح ازکارافتاده و دیگر نمیتواند وظیفه خود را انجام دهد او را ببخش و دیگری را برای این کار انتخاب نما.
دیگر کمتر کسی نصوح را در شهر دید چه برسد به دیدن وی در حمام زنانه؟!
« توبه بنمود و حقیقی توبه کرد
که چنین توبه بخواهد شیر مرد »
داستان فوق برگرغته است از اشعار مثنوی معنوی نوشته مولانا جلال الدین محمد بلخی.
توبه نصوح
بود مردی چهرهاش همچون زنان
چهرهاش زیبا و مردیاش نهان
نام او نصوح و افکارش پلید
مردیاش پنهان نموده کس ندید
پس بر این حیلت چو دلاکان زن
خوش همی مالید آن اندام و تن
دختر و همسر، کنیزک های شاه
نوجوانان و جوانانی چو ماه
با چنین کاری خوشی بودش نصیب
یک خوشی باطل و عقل در نهیب
که نصوح تا کی چنین کاری کنی
این بدی باشد، تو بیماری کنی
دستکش از خالق رحمان بترس
چون زیادت شد، نباشد دادرس
وی هر از چندی زِ وجدان سوی دیر
در سخن میگفت با پیری به خیر
که خدا را بنده و بر او عزیز
بندگیِ حق نما بر من مَویز
تا توانم دشمنم را سر زنم
گر توانم شرّ شیطان را کنم
بنده ی خالق شوم ابلیس نی
اینچنین بیچارگی ام تا به کی
پیر فهمید این جوان غرق گناست
آن گناهی که آخرش اندر فناست
راز را فهمیده و بر کس نگفت
راز نصوح بر دل پیری نهفت
گفت حق رسوا نکرده این جوان
من چرا پیشی بگیرم این زمان
گر خدا میخواست رسوا مینمود
رازداری اینچنین باید ستود
از بر نصوح بنمود او دعا
تا که بردارد خدا از او بلا
چون درونش خالی از غیر خداست
این دعای پیر اصل کیمیاست
واسطه پیر و خدا کردش نگاه
تا نجاتش بر دهد از قعر چاه
نفس میخواندش دوباره بر گناه
راه دلاکی گرفته است پیش راه
با طناب نفس چون پیموده راه
نفس میبردش به ظلمت سوی چاه
دست نصوح و نوازش بر گُلان
بیخبر از دادوفریاد فلان
گوشواره گم شد از گوش پری
دختر شاه هست اینجا مشتری
در ببندید و بیابید گوشوار
بود نصوح آن میانه زارزار
گوئیا رحمان زد ستش خسته شد
درب رحمت روی نصوح بسته شد
گر بگردند از فلانی تا فلان
تیره گردد بر دو چشمانش جهان
چون که گشتند رخت و پیراهن چه سود
گوشواره آن میان پیدا نبود
پس بگفتند آن کنیزان اینچنین
رختها را واگذارند بر زمین
زود بیرون آورند از تن لباس
تا که افتد دزد ناکس را هراس
تا بگردیم از جوان تا پیرکان
باز گردد مشت دزدان، زیرکان
گردن خاطی زنند جلادها
تا چنان درسی بماند یادها
دست کج را قطع سازیم اینچنین
تا که عبرت را ببینی نازنین
وای بر حال کسی کز گشتنش
بازیابیم در شاهی در تنش
جَست نصوح گوشهای از ترس جان
مرگ آمد پیش چشمانش عیان
دیگر آنجا عذرخواهی دیر بود
از عمل های سیاهش سیر بود
گفت ای دادار خوب و مهربان
بسته گشته بر من اکنون این زبان
آمدم دیر و خودم دانم چه شد
آن در رحمت به رویم بسته شد
لیک آن مهری که من دانم زتو
باز میخوانم و میخواهم زتو
تا که دستم را بگیری از جحیم
پس نمایی وارد دشت نعیم
من کنون تنهای تنها ماندهام
سوره ی حمدی بَرِ خود خواندهام
کار من اینجا شده دیگر تمام
رفت از دستان من، آخر زمام
دیگر اینجا هیچ کس یارم نشد
کارهای بد خریدارم نشد
من شدم تنها و ابلیسم برفت
روزگارم در جهان گردیده سخت
یک امیدی هست بر من، آن تویی
تا رسد بر تیرهبختان پرتویی
جستن بین خلایق شد تمام
نوبت اکنون میرسد بر مرد خام
گر که دستم را نگیری حق بود
پس اگر دستم؛ بگیری حق بود
ای حقیقت دست من را هم بگیر
که تویی در حال حاضر دستگیر
نالهها از لیف و آب و تشت خواست
که خدا بر بندهات بخشش رواست
درب و دیوار خزینه در سخن
که ببین حال خرابش در محن
نالهاش آتش بزد بر سینهاش
چون که این درد است از دیرینهاش
نوبت جستن به نصوح چون رسید
روح او از غالب جسمش پرید
روح از تن پر زد و آن بت فتاد
ناگهان رب جلیل پاسخ بداد
دست او بر دست حق آن گه رسید
که دگر توبه نمود از غُل رهید
آب آورده بهصورت میزدند
عدهای هم بر دو دستش میدمند
گشته همچون مِیِتُ و دستان سرد
رنگ و رویش گه سفید و گاه زرد
در میانه دختری آواز کرد
گشت پیدا گوهری، صد ساز کرد
شادمان زنها همه کف میزدند
گوئیا آواز و نی، دَف میزدند
شد نصوح هوشیار از فریاد و داد
گوئیا مادر دوباره او بزاد
اشک شوقش روی صورت میچکید
معذرتخواهی برایش میرسید
که گمان بد به تو بردیم ما
بین پشیمان گشتهایم از ادعا
بر دو دستش بوسه میدادند همی
بر دلش صد غصهها بود و غمی
که نمیدانید از رحمت کیم
با دغلبازی به دنیا میزیم
که خطاهایم نهان گردیده است
ورنه جایم بینتان باشد چه پست
آن خدای مهربان یاری نمود
اینچنین یاری زحق باید ستود
گر گناهم را نمیپوشید یار
من کنون بودم در اینجا زارزار
هر دو دستم در میان گزمهها
از زبان هر کدامین طعنهها
که فلانی را بباید سر بزد
یا که باید دست و پایش قطع کرد
آن یکی میگفت بر دارش کنید
دیگری میگفت تب دارش کنید
حال از لطف خدای ذوالجلال
هر کسی گوید نصوحا کن حلال
پاک بودی ما تو را بد خواندهایم
از چنین تهمت دگر واماندهایم
پس نموده توبهای از بهر حق
نفس شیطانی از این توبه دَمَق
توبه بنمود و حقیقی توبه کرد
که چنین توبه بخواهد شیر مرد
****
سلام و تشکر،
در بیتی به جای جحیم، جهیم نوشته شده و در چند بیت پس از آن در مصرع دوم ببین، بین نوشته شده که شایستهی اصلاح است.