کمیل نامه

نوشته های محمود بهرامی

کمیل نامه

نوشته های محمود بهرامی

مشخصات بلاگ
کمیل نامه


اهل قلم: نویسنده، شاعر و مداح
آثاری از این قلم :

« حکایتهای معنوی، اشعار مثنوی »
« نامه هایی به مولا »
« هدیه به استاد »
« ناله های نی »
« بین الحرمین »
« الهی نامه »
« دلنامه »

طبقه بندی موضوعی

حکایت ششم - ذالنون مصری

جمعه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۹ ق.ظ

 

ذوالنون مصری

 

 

حکمت دوست

 

          در روزگاران گذشته در سرزمین مصر فردی دانا و عالم به نام ذوالنون زندگی می‌نمود، ازآنجاکه اهل مصر بود به وی ذوالنون مصری می‌گفتند.

 

یک روز ذوالنون از بیابان‌های خشک می‌گذشت که چشمش به عقرب جراره بزرگی افتاد که با سرعت بر روی خشت های پخته‌شده گل حرکت می‌نمود.

 

 

در یک لحظه فکری از ذهنش گذشت، که هیچ حیوانی یا انسانی به‌خودی‌خود کاری را انجام نمی‌دهد مگر اینکه مأموریتی از سوی حق تعالی داشته باشد.

 

این‌گونه بود که هم‌سفر عقرب شد تا از مأموریتی که خداوند برای این حیوان خطرناک و ترسناک (از نظر انسان‌ها) قرار داده است مطلع گردد.

 

 

پس از اندکی عقرب به کنار رودخانه‌ای رسید که نمی‌توانست از آن بگذرد، کنار آب ایستاد و منتظر ماند.

 

در این هنگام ذوالنون در کمال تعجب دید که لاک‌پشتی از آن سوی رود به سمت عقرب حرکت نمود و مانند قایق کوچک در کنار رودخانه پهلو گرفت، به گونه‌ای که عقرب بدون زحمت سوار بر آن لاک درشت گردید.

 

لاک‌پشت هم که در قسمتی از این مأموریت نقش ایفا می‌نمود عقرب را به سمت دیگر رودخانه رساند «چه زیبا خداوند ناصیه انسانها و حیوانات را در دست دارد و به راحتی آنها را بر اوامر خود مشغول می سازد»

 

عقرب به سرعت از پشت لاک‌پشت پائین آمده شروع به حرکت نمود، ذوالنون هم تشنه‌تر از گذشته برای آنکه بداند خداوند چه حکمتی را بر وی نمایان خواهد کرد پشت سر عقرب روانه گشت.

 

 

دیگر شک نداشت که عقرب مأموریتی خاص از سوی خداوند متعال دارد و وی شاهدی است، بر نمونه‌ای از عظمت و بزرگی خداوند.

 

در ادامه تعقیب عقرب به درختی رسید که جوانی در زیر آن بی‌خبر از اطراف با دهان باز خوابیده بود.

 

 

ذوالنون خوب که نگاه کرد، مار سیاهی را دید که بر روی سینه جوان چم بره زده و می‌خواهد از طریق دهان وی وارد بدنش گردد.

 

پس عقرب از نوک پای جوان بالا رفت، خود را به سینه جوان رساند آنگاه از دم مار بالا رفت و هنگامی که بر سر مار رسید با نیش زهردارش بر سر مار ضربه‌ای وارد نمود و مار نگون‌بخت را در دم هلاک کرد.

 

 

عقرب که گویا مأموریتش تمام شده بود به راه خود در بیابان ادامه داد.

 

ذوالنون مانده بود با دو چشم حیرت‌زده و لبانی مشغول ذکر خدا «سبحان‌الله» در پی کشف این راز بود؛ چگونه است که خداوند عقربی را برای نجات این جوان از مار سیاه سمی از فرسخ‌ها دورتر مأمور می‌سازد، مگر این جوان کیست؟ او چه کرده است؟

 

به سمت جوان رفت او را از خواب بیدار نمود و گفت: ای جوان احوال تو را این‌گونه دیدم و ماجرا را برای جوان تعریف نمود.

 

سپس گفت: تو چه کرده‌ای که پروردگار عالم این‌گونه تو را از خطر می‌رهاند، بدون آنکه خبر شوی؟

 

 

جوان با دیدن مار سیاه ترسید و پس از دقایقی با ذوالنون این‌گونه سخن گفت:

 

عمری هست که هرچه از یار بر من رسیده بر دیده نهادم، در تمام احوالاتم به یادش هستم، اوامرش را تا آنجا که توانسته‌ام با دقت و بهترین شکل انجام داده‌ام، تمام سعی خود را نموده‌ام که بنده خوبی برای خدا باشم.

 

پس جای تعجب ندارد هنگامی که من خوابم او بیدار است و مواظب من

 

 

او بر من خدای خوبی هست، او بسیار حکیم تر، علیم تر و مهربان‌تر از بنده خود است و من بر او اطمینان دارم.

 

پس اوست که مرا از شر مارسمی توسط عقربی که خود می‌تواند جان انسان را بگیرد نجات می‌دهد، همه امورات در دست اوست و قدرت تفکر در انسان و حیوان به‌دست خداست.

 

ذوالنون که درس امروز خود را از عقربی گرفته بود لبخند رضایتی بر لبانش نقش‌بست، از جوان خداحافظی کرد و به راه خود ادامه داد.

 

متن فوق برگرفته است از داستانهای تذکره الاولیاء  نوشته فرید الدین عطار نیشابوری

 

 

ذوالنون مصری

 

دید ذوالنون در بیابان عقربی

 

کو همی می‌رفت همچون مرکبی

 

عقربی جر اره و سیمای زِشت

 

می‌رود با سرعتی بر روی خِشت

 

گفت ذوالنون این‌چنین کو می‌دود

 

از پی انجام کاری می‌رود

 

پس پی عقرب برفت او زود زود

 

ایستاد عقرب همی در پیش رود

 

ناگهان آمد کنارش لاک‌پشت

 

عقرب آمد روی آن لاک درشت

 

لاک‌پشت از رود بنموده گذر

 

برده عقرب را به آن سوی دگر

 

شد پیاده عقرب و حرکت نمود

 

در پی مأموریت آن سوی رود

 

رفته عقرب تا به‌پای یک درخت

 

بود مردی خفته آنجا تخت تخت

 

با دهان باز او خوابیده بود

 

مارسمی سیه نادیده بود

 

مارسمی قصد جانش کرده بود

 

لیک حق با عقربی فرصت ربود

 

مار آمد روی سینه تا نشست 

 

نیش عقرب بر سرش آتش ببست

 

شد هلاک آن مارسمی در دَمی

 

عقرب و نیش آمد اینک مرهمی

 

در تعجب مانده این حکمت بدید 

 

رفت ذوالنون تا به آن مردک رسید

 

گفت شو بیدار ای خفتیده مرد

 

گو از آن آتش چگونه گشته سرد

 

تو چه کردی حق چنین یاری نمود

 

مارسمی را چنین عقرب ربود

 

مرد تا چشمان خود را باز کرد 

 

دید آن مار سیه، آواز کرد

 

گفت عمری بندگی‌اش کرده‌ام  

 

در جواب لطف حق چون برده‌ام

 

هر چه او گفته به سر بگذاشتم

 

هر رذیله را زخود برداشتم

 

بوده‌ام با خلق عالم مهربان 

 

تا که حق بر من نماید مِهر عیان

 

از گنه دوری نمودم ای پسر

 

راضی‌ام بر حکمت و هر خیر و شر

 

تا که بیدارم زحق غافل نیم

 

در تمام‌وقت با او میزیم

 

چون که خوابیدم بُوَد بیدار او 

 

  پس نگهدارم بُوَد در های و هو

 

یک قدم من سوی او برداشتم

 

یک زمان تنها مرا نگذاشتم

 

او بود نزدیک چون حبل الورید 

 

  آدم کوته‌نظر این را ندید

 

من تمام امر بر او داده‌ام

 

 

هر چه او خواهد بر آن آماده‌ام

 

پس اگر خواهد مرا زهری دهد

 

یا که با عقرب زماری می‌رهد

 

چون که ذوالنون این کلامش را شنید

 

خنده‌ای کرد و به مقصودش رسید

 

پس اگر دادی به‌دستش امر خویش

 

نِی بگردی امتحانش را پریش

 

امتحان از بهر یاری تو هست

 

امتحان را ناله خواری تو هست

 

پس چو صبرت این‌چنین گردد زیاد

 

 نی به یادت غیر حق، حق با تو باد

 

کاش ذکر هر دمم یاهو شود

 

این دل و قلب و زبان با او شود

 

 این «کمیل» آید کنون در راه تو

 

آشنا گردد بر این درگاه تو

 

 

****

  • محمود بهرامی

حکایت ششم

ذالنون مصری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی