کمیل نامه

نوشته های محمود بهرامی

کمیل نامه

نوشته های محمود بهرامی

مشخصات بلاگ
کمیل نامه


اهل قلم: نویسنده، شاعر و مداح
آثاری از این قلم :

« حکایتهای معنوی، اشعار مثنوی »
« نامه هایی به مولا »
« هدیه به استاد »
« ناله های نی »
« بین الحرمین »
« الهی نامه »
« دلنامه »

طبقه بندی موضوعی

حکایت اول - طالب ابن علی علیه السلام

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۷:۴۷ ب.ظ

طالب ابن علی علیه السلام

 

 

 

 

عیسی خان و دخترک مریض

 

               مردی از بزرگان عشایر عیسی خان نام داشت. وی با ایل‌وتبار خود همیشه در حال کوچ از منطقه‌ای به منطقه‌ای دیگر بود تا چهارپایان از طبیعت سرسبز استفاده نموده و دام‌پروری‌شان رونق بیشتری پیدا نماید.

 

ایام به خوبی و خوشی می‌گذشت، عیسی خان و اهل ایل سپاس گذار و راضی از خدا به زندگی ادامه می‌دادند. ازآنجاکه وی متّقی بود و سعی در کسب خشنودی خدا داشت، خداوند نیز او را مانند خیلی از بزرگان به امتحانی سخت وارد نمود تا ثابت‌قدمی ایشان را ببیند. روزی از روزها دخترک او بیمار شد، هر روز از طراوت و شادابی کودک کاسته می‌شد، رویش به زردی می‌رفت و لبخند از لب‌هایش به فراموشی سپرده می‌شد.

 

 

عیسی خان هر بار که می‌نگریست، دخترکش را در آغوش مادر می‌دید و تنها صدایی که به گوشش می‌رسید صدای ناله‌ای بود که از گلوی آن فرشته کوچک در گاری طنین‌انداز می‌شد.

 

 

 

 

 

اشک در چشمان عیسی حلقه می‌زد، سرش را بالا می‌گرفت و چشمان خیس همسرش جواز شکستن دل وی بود. در این هنگام فرصت‌طلبی اشک خودنمایی می‌نمود، زیرا راه خود را بر چشم‌ها یافته، چون جویباری جاری می‌گشت و دید را از او و همسرش می‌ربود.

 

عیسی دوباره سر را به جلو بر می‌گرداند و آرام‌آرام شانه‌هایش تکان می‌خورد، صدایش را در گلو خفه می‌کرد که نکند کودک دلبندشان بیدار شود و نگاهش به هم سن و سال‌هایش بیفتد، که شاد و سرحال در حال دویدن هستند و غمگین گردد. به طبیب های بسیاری در مکان‌های مختلف مراجعه نمودند و در نتیجه متوجه شدند که دختر عزیزشان را امید به علاج نیست. پس بزرگ ایل و همسرش جز سوختن و ساختن کاری از دستشان بر نمی‌آمد.

 

اهل ایل دیگر خنده را بر لبان عیسی خان ندیدند و هر وقت به چهره وی نگاه کردند، غم سنگینی را، که هیچ کس را یارای سخن گفتن با ایشان نبود.

 

 

 

 

 

 

 

روزی از روزها عیسی خان جهت نفس تازه کردن به ایل دستور توقف داد. وی نگاهی به اطراف انداخت تا از وضعیت مکان اُتراق، باخبر شود. ناگهان چشمش در دوردست به آبادی افتاد. خوب که نگاه کرد، گنبدی را دید. نگاه به گنبد همانا، شکسته شدن قلب پدری رنجور و خسته همانا و اشک منتظر، بازهم فرصت را غنیمت شمرد و جاری گردید.

 

 

 

 

 

 

با دیدن آن گنبد جرقه‌ای در ذهن عیسی پدیدار گشت و پیش خود گفت: مگر نه اینان خوان کرم و لطف و مهر و محبت هستند. پس امشبی را دست توسل بر دامان این بزرگان می‌زنیم تا واسطه گردند بین ما و خدا. شاید کودک مرا هم به کرمشان از این بیماری خلاصی دهند. در این افکار بود که یکی از دوستانش دست بر شانه وی فرود آورد و گفت قربانت شوم حرکت کنیم؟ و عیسی خان سراسیمه جواب داد: نه! سپس دست راست خود را به سمت آن آبادی نشانه رفت و گفت: امشب را در کنار آن آبادی چادر زده و استراحت می‌کنیم و فردا انشاء الله به راه خود ادامه خواهیم داد، که مرا در آنجا کاری هست.

 

 

 

 

 

 

 

همه تعجب کردند! او که به یک استراحت کوتاه راضی نمی‌شد و می‌گفت از برنامه کوچ عقبیم و باید بیشتر حرکت کنیم چه شده که این‌گونه وقت استراحت می‌دهد؟! اصلاً او را با آن آبادی که هیچ آشنا و داد و ستدی ندارد چه کار است؟!

 

به‌درستی که آنها نمی‌دانستند که دادوستد امشب وی بس عظیم و آشنایش عزیزترین آشنایان هست. ایل اُتراق نمود سیاه‌چادرهای عشایر در کنار آبادی برپا شدند.

 

 

 

 

 

 

 

حیوانات را جمع کردند، بزهای جوان تر باهم سر شاخ می‌شدند و قدرت و جوانی خود را به یکدیگر نشان می‌دادند، سگ‌ها زیر آفتاب گرم دراز کشیده و گهگاه پارس می‌نمودند، زنان مشغول پخت و پز و جوانان هم هیزم جمع می‌کردند.

 

 

 

 

 

 

 

 

پیرزنان کاموا و میل‌های بافتنی را از خورجین بیرون آورده و با بافتن جوراب‌های پشمی برای زمستان خود را سرگرم می‌نمودند، کودکان هم مست بازی معصومانه خود بودند.

 

 

 

 

 

 

گویا همه‌چیز مرتب بود و تنها مشکل، دخترک بیمار عیسی بود. عیسی وقتی وضعیت ایل را مرتب دید رو به‌سوی سیاه‌چادر خود کرد و کودک را از آغوش مادرش گرفت.

 

چه کودکی؟ چشمانی گودرفته، دست و پایی نحیف که طاقت ایستادن را ندارند، روی‌زرد و چشمانی که دیگر سویی برای دیدن ندارد.

 

از سیاه‌چادر که بیرون آمد همه نظرها معطوفِ او شد، سکوت برای لحظه‌ای حکم‌فرما گشت. حتی کودکان و حیوانات نیز ساکت شدند، خلأی در زمان پدید آمد. نمی‌دانم از هیبت عیسی خان بود و یا از پیام نورانی که بر قلبش نشسته بود، به گونه‌ای به سمت آن بارگاه قدم بر می‌داشت که گویی دیگر هیچ کس را نمی‌دید.

 

او که تا امروز اهل ایل اشکش را ندیده بودند، مانند مادر کودک ازدست‌داده گریه می‌کرد و گام‌های استوارش زمین را به لرزه در می‌آورد، اشک جاری از چشمانش، مسیر امامزاده را به گونه‌ای رویایی نشان می‌داد و تنها قلب سوخته‌اش راهنمای قدم‌هایش بود.

 

آن امامزاده طالب ابن علیعلیه السلام از نوادگان امام سجادعلیه السلام بود، در جوار ایشان دو بزرگوار دیگر بانام‌های، سهل ابن علی و جعفر ابن علی علیهما السلام در خاک آرمیده بودند و آرامگاه نورانی‌شان محل آرامش قلوب شیعیان و گرفتاران گردیده بود.

 

اگرچه آن بقعه از نظر ظاهری بزرگ و پر زرق‌وبرق نبود، ولی شکوه خاصی از معنویت داشت، عیسی خان هر قدم که به سمت آن بارگاه بر می‌داشت، امیدش به شفای دخترکش بیشتر می‌شد به گونه‌ای که در آن زمان و مکان ارتباطش با خالق هستی صد نه، هزار نه، بلکه آن‌گونه گشت که کسی را یارای شمارش نبود، گویا ملائک از عرش فرود می‌آمدند و بال‌هایشان را زیر پای خسته و پینه‌بستهٔ آن پدر دل سوخته می‌گستراندند و خوش‌آمد می‌گفتند. پیش خود می‌گفت که اگر نمی‌خواست جوابم را بدهد، پس چرا این مکان را به من نشان داد و مرا از راهی که می‌رفتم به این سو کشانید، من که می‌سوختم و می‌ساختم، خودصدایم نمود که‌ای عیسی بیا

 

«این  در گه ما درگه  نو میدی نیست »

 

 حال من آمدم، او باور داشت که وقتی دل می‌شکند و ارتباط با حق تعالی برقرار می‌گردد خودش اذن می‌دهد وگرنه انسان را چه جای ارتباط با شاه عالم بدون رخصت گرفتن از او، در این فکر بود که خود را در کنار مرقدی چوبی یافت که پر بود از پارچه‌های سبز رنگ که مردم با نیت های مختلف بر آن مرقد بسته بودند.

 

 

 

 

 

 

دختر را در کناری بر روی زمین قرارداد و خود به سمت ضریح رفت پس از بوسه‌باران نمودن آن ضریح چوبی دست چپ را بر زانو و دست راست را بر سینه قرارداد، باادبی وصف‌ناشدنی نشست، خواست کلامی بگوید ولی اشک امانش نداد، پس سخن دل را آغاز کرد. می‌دانم که تمام این امورات که بر من می‌گذرد از سوی خداست.

 

«رشته ای بر گردنم افکنده دوست     

  می کشد هر جا که خاطر خواه اوست»

 

امشب آمده‌ام بگویم که همان‌گونه که بیماری از اوست شفا هم از اوست، شما را واسطه قرار می‌دهم، که خود بسی روسیاهم به درگاهش و نمی‌توانم این نعمت‌هایی که بر من ارزانی داشته را بشمارم چه برسد به‌قدر دانی و شکرگزاری، بااین‌حال مرا چه به در خواست از حق تعالی، آن قدر ناچیزم و گناه آلوده که مرا به درگاه باعظمت دوست راهی نیست، مگر آنکه بزرگی دستم را بگیرد، ناله‌ام را به او برساند و خدا به احترام آن عزیز و بزرگ، رحمتش را بیش‌ازپیش بر گناهکاری مانند من بفرستد و مرا از این رنجی که می‌برم خلاصی دهد، خوب که می‌نگرم در این مکان بزرگوارتر از شما نمی‌یابم.

 

 

 ای طالب ابن علیعلیه السلام ای زاده رسول خدا جل جلاله ای دستگیر هر بیچاره و گرفتار و ای مأوای دل‌شکستگان و پناه گناهکاران و روسیاهان. اینک منم عیسی به همراه دخترکی مریض که بیماری امانش را بریده، طاقت مادرش تاب شده.

 

دستانم تهی از معرفت و ثواب و بندگی درگاه حق، سرم پایین، خجالت از چشمانم پیداست و اشکم جاری است از دیده‌ام، حال این تو و این دخترک بیمار، خدایا هر آنچه که تو خواهی خواست من است و بر آن شاکرم

 

اگر از بیماری رهایش کنی از لطف و محبت بیکران و نشانه‌ای از نشانه‌های توست و اگر بر این حال واگذاری‌اش حکمت توست و هرچه تو بخواهی بهترین است.

 

خادمی باصفا که حال عرفانی او را دید و آتش روشن‌شده در درونش را حس نمود، خود را به آن پدر دردکشیده رساند و به آرامی در کنارش نشست، با دست محبتی که بر شانه‌هایش می‌کشید از او دلجویی کرد، آرام گفت: تو را چه می‌شود ای بندهٔ خدا، از آن وقت که وارد این حرم شده‌ای گریه امانت نمی‌دهد و حالت بس نیکوست.

 

 

 

 

 

 

عیسی که اشک از چشمانش چون رودی خروشان جاری بود اشاره به دخترک مریض نمود چند لحظه ساکت شد، به چهرهٔ معصوم کودکش که در خواب آرا مش خاصی داشت نگاه کرد، دوباره سرش را به سمت ضریح گردانید و شروع به گریه کرد.

 

 خادم متوجه بیماری دخترک شد. گفت: من سیّد هستم جدّه ام فاطمه زهرا سلام الله علیها است او دختربچه‌ها را خیلی دوست دارد انشاء الله ایشان عنایتی می‌فرمایند. شما کودک را امشب در این مکان تنها بگذار تا فردا خدایش بزرگ است.

 

عیسی که تازه متوجه حضور آن سید بزرگوار شده بود، گفت: ببخشید آقا متوجه حضورتان نشدم شما کیستید؟

 

خادم خنده‌ای بامحبت به وی نمود و گفت: من خادم این مکان هستم، مرا به نام سیّد می‌شناسند، شما هم مرا به این نام صدا کنید، زیرا هم برای خودم خوشایند است و هم برای خدا؟! هر بار مرا با این نام صدا می‌کنند یاد جدّه ام فاطمه زهرا سلام الله علیها و فرزند غریبش اباعبدالله الحسینعلیه السلام می‌افتم و سعی در کسب رضایت ایشان و اهل‌بیت خاندان عصمت و طهارتعلیها السلام می‌نمایم.

 

حال شما بگو که کیستی؟ و چرا حالت این‌گونه است؟ عیسی خود را معرفی و داستان دخترش را برای سید تعریف نمود، بعد از خوردن چای با سید، قصد رفتن به سیاه چادر را نمود، از حرم که بیرون آمد متوجه شد، هوا تاریک گشته و شب همه جا را فرا گرفته و زمان طولانی را بدون اینکه متوجه شود در آن بارگاه سپری نموده است، می خواست برود اما دلش او را همراهی نمی نمود و زانوهایش توان حرکت نداشت، پس در کنار دیوار آن بقعه تکیه داد و به حال زار سرش را به سمت آسمان بلند کرد و پیا پی می گفت:

 

  «یا اَرحَمَ الرّاحِمین»

 

سیّد که در بقعه را می بست، بعد از رفتن عیسی هنوز یک حس خاصی داشت و بر این باور بود که امشب این حرم میزبان مهمانی عزیز است، پس خواب را بر دیدگانش حرام ساخت، به گوشه ی حجره رفت و بر روی سجاده ای که یک گل محمدی با تسبیح گلی آن را زینت داده بود نشست و در زیر نور کم گردسوزی که سوسو می زد به عبادت خدا مشغول شد.

 

 

دخترک آرام‌آرام چشمانش را گشود حس غریب و آرامش خاصی داشت، باآنکه در آغوش مادرش نبود و تنها بود اما احساس می‌کرد دستان گرمی او را در بر گرفته، که از آغوش مادر نیز گرم تر و لطیف تر است و قلبش را پر از نور الهی نموده، پس لحظه را غنیمت شمرد و دستان رنجور و ضعیفش را گشود و باخدایش شروع به راز و نیاز کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

ای خدا نه اینکه بر این حالم راضی نباشم چون می‌دانم و بارها پدرم گفته که این حال را هم تو برای من خواسته‌ای، اما مادرم خیلی بی‌تاب است، می‌دانم که اشک‌هایش را از من پنهان می‌کند، هر بار بر چشمانش نگاه می‌کنم عمیق‌ترین آه را از آنها می‌یابم. مرا طاقت گریه‌های مادرم نیست، بر دل او نگاه کن و اگر مصلحت در خوب شدنم هست در کنار این مکان عزیز و این ضریح پاک مرا شفا بده ...

 

 

 

 

سیّد که در سجده نمی‌دانست چه وقت به خواب‌رفته، با صدای من شفا گرفتم من شفا گرفتم دختر بیدار شد، پدر هم که کنار پنجره‌ای از همان بقعه چشمانش گرم شده بود چشمانش را باز کرد و به‌طرف در حرکت نمود و در را زد، سیّد در را باز کرد و چراغ گردسوز خود را در تاریکی بالا آورد.

 

چشمش که به عیسی افتاد با تعجب گفت: شما هستید و عیسی در جواب گفت: بله دلم نیامد به چادر بروم پس همین‌جا ماندم.

 

سیّد صدای چه بود؟ سیّد که تازه چشمش را می‌مالید گفت: من هم بی‌خبرم گویا از کنار ضریح آقا بود به گمانم صدای دخترت بود، برویم ببینیم چه شده است.

 

به کنار ضریح که رسیدند فرشته‌ای را دیدند سر حال، که به‌سوی پدر می‌دوید و از چادرنماز کوچکی که به سر داشت هنوز بوی عطر یاس در حرم پخش می‌شد.

 

 

 

 

سیّد با تعجب گفت دختر جان این چادر را از کجا آوردی؟ ما چادر به این کوچکی نداشتیم! نکند آنکه منتظرش بودم آمد و مرا خواب غفلت ربود.

 

مادرم زهراسلام الله علیها؟! با دو دستش به سرش زد و با گریه از حرم بیرون رفت.

 

 دختر و پدر یکدیگر را در آغوش گرفته و با گریه باهم حرف می‌زدند. هر از چند گاهی پدر اشک‌های دختر را با دستان لرزان می‌گرفت و به‌صورت کوچکش بوسه می‌نشاند، گویا شفای دخترش را باور نداشت و یا ... نمی‌دانم، خلاصه اوقاتی بر این حال گذشت.

 

 عیسی به‌سوی ضریح مطهر رفت آن را بوسید و با نگاهی معنی‌دار از طالب ابن علیعلیه السلام تشکر کرد و دختر را در آغوش گرم خود گرفته، به‌سوی چادر می‌دوید و فریاد می‌زد، همسرم بیدار شو که فرشته‌مان شفا گرفته، مادر سیّد آمد و او را شفا داد ...

 

فردای آن روز مردمی که از ماجرا خبردار شده بودند دسته‌های عزاداری تشکیل داده و به سمت حرم آقا طالب ابن علیg راه افتادند، سیّد هم مقداری شکر و آب‌لیمو تهیه نمود و در ظرفی ریخت تا به عزاداران و مهمانان حضرت زهراسلام الله علیها شربت بدهد.

 

 هیئت‌ها که آمدند عیسی خان به سیّد گفت: این شربت که خیلی کم است این‌همه زائر آمده، من بروم برای تهیه شکر و آب‌لیمو. سیّد دست عیسی خان را گرفت، لبخندی روی صورتش نقش‌بست و آرام زیر لب می‌خواند:

 

 « روضـه را بانی خدا و نذری اش با فاطــمه است

 

  یاد آن پهلــو شکسته در دل و جان قائمه است

 

کی، کــجا  باشد خـلاصی این بــشر را از جحــیم 

 

                       جز محبی که شب و روزش به یاد فاطمه  است»                                        

 

با خواندن شعر اشک از چشمانش جاری گشت، شربت را با ملاقه پلاستیکی بر هم می‌زد و بر لیوان‌های گلی می‌ریخت و زائران و خادمان نوش جان می‌کردند و عیسی خان با تعجب می‌دید که هرچه از آن شربت برداشته می‌شود به برکت حضرت زهرا سلام الله علیها کم نمی‌شود.

 

« گر مهر و ماه را به دو دستم نهد قضا 

     

     یک ذره از مــــحبت زهـــرا نـمی دهــم

 

امروز ذکر روضه ی زهرا بهشت ماست

 

این نقد را به نسیه ی فردا نمی دهم »

 

 

مرقد مطهر امامزادگان سهل ابن علی ، طالب ابن علی و جعفر ابن علیعلیها السلام در شهر آستانه از توابع استان مرکزی و در 35 کیلومتری شهر اراک واقع گردیده است.

 

 

 

 

 

طالب ابن علی علیه السلام

 

 

بود مردی صاحب ایل‌وتبار   

                                 

نامش عیسی خان و مرد روزگار

 

داشت چادر، گوسفند و همسری  

                               

چارپایی و مریضک دختری

 

دخترک شکر خدا را می‌نمود

                                    

لیک بیماری زرخ رنگش ربود

 

روزی عیسی خان سر راهی نشست 

                         

شد نمایان گنبدی و دل شکست

 

اشک از چشمان سر راهش گرفت

                              

آه از دل می‌کشید آهش گرفت

 

گفت امشب را کنار آن مکان

                 

می‌کنیم اتراق ای آرامه جان

 

دخترک با باب خود سوی حرم  

                                     

تا ببیند آن زمان عیسی کرم

 

وارد آن صحن و ایوان می‌شدند 

                                   

بر حریم شاه مهمان می‌شدند

 

حضرت طالب که فرزند علی است  

                        

نور لطفش بر دل ما منجلی است

 

دست بر سینه همی بابا نشست

                        

در کناری دخترک چشمش ببست

 

گفت عیسی ای عزیز و ای بزرگ 

                                

آبرویت پیش حق باشد سترگ

 

دختری دارم به بیماری اسیر  

                           

روسیاهم من بیا دستم بگیر

 

بود از سادات آنجا خادمی  

                                  

پاک‌طینت خو فرشته آدمی

 

گفت خادم دخترک تنها گذار  

                                    

امشبی را باخدایش واگذار

 

تا که در این صحن زیبا و شریف   

                             

راز دل گوید به خالق آن ضعیف

 

خادم و عیسی برفتند از حرم

                                   

دخترک ماند و کریم و آن کرم

 

بس که دختر گریه و زاری نمود    

                              

دل زهر اهل دلی او می‌ربود

 

او همی می‌گفت ای پروردگار   

                                 

این مریضی را روا بر من مدار

 

من مریض و تو دوای درد من   

                              

«یا من اسمه» گفته‌ام ای ذوالمنن

 

گر تو می‌خواهی مرا باحال زار  

                                

من نمی‌خواهم شفا ای کردگار

 

ور تو می‌خواهی شفا لطفی نما  

                              

در همین درگه زد ردم کن رها

 

ناله‌ها و ضجه‌ها کرد او فزون                          

 

تا که درد از لطف حق شد سرنگون

 

چون خبر بر مردم عاشق رسید                     

 

هر کسی سوی رواقش می‌دوید

 

شربتی آماده شد در آن مکان                            

 

این خودش بود از کرامات عیان

 

هرچه نوشیدند آنجا خادمان                                 

 

کم نیامد شربت و شربت همان

 

گر بدانستی تو حکمت ای عزیز                          

 

پس ندانی بد دو چشم اشک‌ریز

 

گر که او خواهد تو را دردی دهد                            

 

یا که بر زخم تو مرهم می‌نهد

 

پس تو راضی باش بر احوال خویش                       

 

دوست می‌دارد خدا حال پریش

 

ذکر «یارب یارب»ات را می‌خرد                                   

 

پس گناهان تو از دل می‌برد

 

پاک می‌گردی بر این درگاه نور                             

 

چون که بر تقدیر خود باشی صبور

 

گر که دردت را خداداده همی                                 

 

نی مرض خوانش، بدانش مرهمی

 

درد تو از بهر اکمال تو است                                

 

حکمت حق خفته در حال تو است

 

گر که دارد دوستت دردی دهد                         

 

ورنه، بر حال خوشت وا می‌نهد

 

بود راضی دخترک باحال زار                             

 

پس شفابخشید او را کردگار

 

داستان دخترک این‌گونه بود                                   

 

آن بزرگ از لطف حق دردش ربود

 

ای بزرگ ای طالب ای ابن علی                                          

 

ای که باشی زاده ی پاک ولی

 

نوکر آل عبا باشد «کمیل»                                       

 

بو که این شعرش بیفتد باب میل

 

 

****

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی