حکایت دوم - علی ابن مهزیار اهوازی رحمة الله علیه
علی ابن مهزیار اهوازی رحمة الله علیه
عاشق دیدار امام زمان عجل الله
اگر اشتباه نکرده باشم زمان قابلتوجه ای از عمر بابرکت خود را به سفر حج اختصاص داده و در این سفرها به دنبال گم گشتهای بود، مقصود علی از سفر حج دیدار مولایش اباصالح مهدی عجل الله بود.
«مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو»
با این تفاسیر نوزده سفر به حج رفت آن هم نه با امکانات امروزی مانند هواپیما و ... بلکه با پای پیاده و استر، در آن زمان زیارتخانه خدا نه چند روز بود، بلکه ماهها به طول میانجامید و اگر به مشکلاتی مانند گم کردن راه، بیماری و دزدان قافله بر خورد میکردند بر این ایام افزوده میگشت.
برای همین هر فردی که به سفر حج میرفت، امید به بازگشت نداشت. چه برسد بر آوردن تلویزیون و سوغات و فخر فروختن به آن سر تراشیده و یا بسیاری خیرمقدمهای آشنایان که بر درب خانهاش نصبکردهاند، اکنون همسایگان یتیم و فقیر حاجی بازهم سر گرسنه بر زمین میگذارند؟! به ریسههای چراغانی خیره میشوند و بوی کباب ولیمه محله را بر میدارد.
بگذریم.
تنها چیزی که برای حاجیان آن زمان مهم بود، سفر معنوی حج بود که در پیش داشتند که گویا سفر آخرت است و دیگر بازگشتی در آن نیست. به دنبال افرادی بودند که اگر حقی از آنها بر گردن دارند حلالیت طلبیده و از آنها دلجویی نمایند.
دلشان که صاف و پاک میشد، آخرین شب را بر سر سجاده مینشستند و با گریه و ندامت باخدای خویش گفت و گو میکردند و اجازه سفر را از صاحبخانه طلب مینمودند و در انتها دست بر قلم برده و وصیتنامهای را نوشته، در قرآن جای میدادند. حاجیان با چنان خلوص نیّتی در این راه گام بر میداشتند که گویا این سفر آخرت است و البته بهترین سفر.
علی ابن مهزیار اهوازی رحمة الله علیه هم کسی بود که عشق دیدار امام عصر عجل الله عقل از سرش ربوده بود، به گونهای که رنج و خستگی سفر را به جان میخرید و خم به ابرو نمیآورد. دیگر وی را به نام پیک حج میشناختند، موسم حج که هویدا میگشت، او بود که پرچم مخصوصی را بر دست میگرفت و شروع به چاوشی مینمود:
ای مردم از خواب غفلت بیدار شوید، دوست شما را به دیدار خانهاش میخواند، پس دعوتش را لبیک بگویید و جان و مال و سرزمین خود رها نموده، به دیدار خانه دوست نائل گردید؛ که شما را در این سفر سودی است که در هیچ سفر دیگری یافت نگردد و انشاء الله عاقبت به خیر گردید.
علی که پرچم حج را بهدست میگرفت و در کوچهپسکوچههای شهر سخن میگفت، شور و هیجان خاصی به مردم دست میداد، ولولهای در اهواز بر پا میشد و هر کس را استطاعت مالی و جانی بود برای سفر حج به جنبوجوش میانداخت. آنان هم که کمی سستی داشتند، با نهیب علی به خود میآمدند و آماده سفر میشدند. دیگر این رسم شده بود که پرچمدار حج در اهواز کسی نبود مگر علی ابن مهزیار اهوازی رحمة الله علیه
نه یک سفر و نه دو سفر نوزده سفر، آن هم با پای پیاده، چه ارادتی میخواهد؛ اما در این سفر نوزدهم بود که به فکر افتاد، هر چه میگردم کمتر نشان از مولایم صاحبالزمان عج الله میابم و اگر او را نبینم دیگر به سفر حج مشرف نمیگردم. سفر تمام شد و از مولایش خبری نشد خسته! نه از راه؟ بلکه از عمق وجود که مولایش را ندیده بود.
«مرا طواف خانه چه حاجت که چهار دیوار است
طــــــواف کعـــبه مــــن دیدن رخ یــــار است»
به خانه که رسید. دیگر کمتر بیرون آمد و کسی آن لبخند همیشگی را در چهره او ندید، گویا داغ سنگینی را بر روی دوش خود میکشید، داغ دیداری که حالا به نوزدهمین سال خود رسیده و خیلی سنگین تر شده و وی را طاقت حمل چنین باری نبود.
ایام گذشت و موسم حج آمد اما اهوازیها که هر ساله با صدای چاوشی علی به این امر دعوت میشدند هرچه تأمّل کردند از او خبری نشد؛ دوستان و همسفران به سمت خانه ایشان رفتند تا حالی از او جویا شوند و علت چاوشی نخواندنش را بدانند، آخر ایام حج بی چاوشی او در اهواز گویا کمبودی داشت.
وقتی به در خانه رسیدند متوجه شدند، امسال علی، پرچمدار هر ساله کاروان به سفر حج نمیآید و باید جای او را که پر از شور و نشاط بود خالی ببینند.
مردم که از خانه دور گشتند دل علی هوایی گشت و شروع به گریه کرد. شب آخر حضور حجاج در شهر اهواز بود و فردا مُهیای سفر عشق می شدند.
علی طبق عادت نوزده ساله سجاده را گشود گل های محمدی را از روی مُهر کنار زد و سر به سجده گذاشت.
ذکر سجدهاش این بود، ای مهربان مهربانان، منم علی همان که چندین سال پیاپی برای دیدن ولیات با مواظبت کامل در پاکی مال، خوشی اخلاق، سختی دادن به تن و جسم به درب خانهات آمدم، هرسال از سال گذشته کمتر نشانی از ایشان یافتم و در رحمتت را بر روی بنده کوچک و ضعیفت باز نکردی تا شاید نائل به دیدار جانشینت بر روی زمین گردد.
امسال من جای میمانم از آن قافلهای که تو خود بهتر میدانی که دلم با آنهاست، ای مهربان مرا ببخش زیرا امسال توفیق زیارتخانهات را نمییابم تا زنگار دل را در آن پاک نمایم و دل را به نور خانهات جلا دهم.
او نفهمید که در سجده چگونه شد که دست و پایش سست گشت، روح از غالب تن عزیمت نمود و خواب رحمت ایشان را فراگرفت. در خواب کلامی را شنید که میگفت:
«ای فرزند مهزیار از دیدار خانه ما خسته شده ای امسال را نیز حج بگذار و ناامیدی را از دل بیرون کن، باشد که تو را به مراد دلت برسانم»
علی از خواب برخاست، تمام بدنش را عرقی سرد در بر گرفته بود و میلرزید، دندانهایش روی هم میخورد، پیش خود گفت: خدایا این چه حالتی است که بر من پدیدار گشته و چه کس مرا به حج امسال میخواند؟! یعنی پس از نوزده سال سختی و دربهدری امسال مولایم را میبینم و این شام هجران را سحر میآید؟!
«گل من چندی
منشین غمگین
شام هجران به سر آید»
شبانه وسایل را آماده نمود و تا صبح به حمد و ستایش خداوند مشغول بود، سر از پا نمیشناخت نشاط ایشان چندین برابر سالهای گذشته شده بود، صبحدم او اولین نفری بود که وارد میدان اصلی شهر شد، پرچم حج را بر دوش گرفت و شروع به چاوشی کرد.
آن روز دوباره شور خاصی به سفر حج داده شد همه مردم با شادی به دور پرچم جمع شدند یکی اسفند دود میکرد، دیگری قرآن به سر مسافران میگرفت و با سلاموصلوات بر محمد و آل محمد صلوات الله علیه و آله کاروانیان را راهی سفر عشق مینمودند. گویا سفر حج بدون حضور علی اعتبار نمییافت و همه خوشحال از حضور او راهی دیدار خانه معبود گشتند.
در بین راه هم کاروانیان از وی سؤال نمودند که تو را چه شد، دوباره عزم سفر نمودی؟ ایشان جواب میداد که مشکلی پیش آمده بود و بحمدالله رفع گردید مهم این است که اکنون در میان دوستان خدا به خانهاش دعوتشده، برای این نعمت خدای را شاکرم.
در این سفر او با نگاهی تیزبین به اطراف نظر مینمود، کمتر میخورد و میخوابید و گویا انتظار کسی را میکشد هر از چند گاهی از روی اسب بلند میشد، دست خود را بر روی چشمانش میگرفت تا از نور خورشید کاسته شود و اطراف را نگاهی میکرد.
این حالت وی برای کاروانیان خیلی تعجببرانگیز بود، از او میپرسیدند: به دنبال کسی هستی؟ کسی از کاروان جا مانده؟ تو را چه میشود ای پسر مهزیار؟! علی بدون اینکه باعث ناراحتی کسی بشود با لبخند میگفت: نه دوستان چیزی نیست شما نگران نباشید، دوست دارم اطراف را بهتر بنگرم این سفر برایم زیبایی خاصی دارد، باز هم میگویم جای نگرانی نیست.
هر گونه بود به مدینه رسیدند، مسجد نبوی و قبرستان بقیع را درک نمودند.
علی تمام روز را در مسجد مینشست تا مگر گمشدهاش را ببیند، هر عابری که از کنارش میگذشت را عمیقاً نگاه میکرد که نکند ایشان همان گمشدهاش باشد، ولی بعد از کمی متوجه میشد، اشتباه کرده است. روزها و شبها گذشت و قافله حج عزم مسجد شجره را نمود تا از آنجا لباس احرام به تن نموده و با ذکر: لبیک اللهم لبیک عازم کوی دوست شوند.
او در لباس احرام و در راه مکه پیش خود میگفت: نکند این خواب و رویایی که دیدهام صادقه نباشد و من مولایم را نبینم؟ زیر لب میگفت: نه اینگونه نیست من حتم دارم که در این سفر گشایشی است برای من و آن دیدار روی مهدی صاحبالزمانf است
«ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده»
علی تمام وجودش را چشم و گوش کرده بود تا شاید ندایی و یا چهرهای از یار بیابد منا، عرفات، رَمی جمرات، قربانی نمودن و موی سر تراشیدن به پایان رسید، ولی او مولایش را ندید
شب آخر سفر بود و این صدای ناله قلب شکسته علی بود که در بیتالله الحرام طنینانداز شده بود، اشک سراسر چهرهاش را گرفته و امانش نمیداد او به آن خانه سیاهپوش سر به آسمان کشیده نگاه میکرد و میگفت: تو خود در این سفر به دیدار مولایم وعدهام دادی.
مگر نه آنکه تو مرا در این سفر به گونهای دیگر خواندی، وعدهات حق است، کلامت حقیقت است، خواست هم خواست توست. پس چرا در به رویم نمیگشایی، دستخالی ام را ببین، دربهدری و بیچارگی ام را نظاره کن، اضطراب و پریشانی ام را بنگر که در این چند ماه نه مرا خوراکی بوده که شکم سیر نمایم و نه خوابی که چشمانم گرم خواب گردد. علی هستم این سفر بیستم است که بادل صاف و ساده و با پای پیاده به درگاهت آمدم. مرا دریاب که خستهام. خسته ...
در این هنگام دستی از پشت بر روی شانه علی فرود آمد، جوانی بلند قد بالباسی سفید و بوی عطری خوشی که تمام مسجد را پر کرده بود. به او گفت: ببخشید شما اهل کجا هستید؟ علی گفت: اهل اهوازم.
آن جوان گفت: اهواز آیا فلانی را میشناسی؟ علی گفت: بله ایشان به رحمت حق آرمیدهاند. آن جوان گفت: عجب خدایش بیامرزد که فردی بس خیر خواه بود و کسب رضای حق مینمود. سپس سئوال نمود: علی را چگونه؟ علی ابن مهزیار اهوازی را میشناسی؟ علی خشکش زد این فرد کیست؟!
با گوشه حوله احرام اشک را از چشمانش پاک کرد و گفت: خودم هستم علی ابن مهزیار اهوازی
جوان با شنیدن این کلام علی را سخت در آغوش فشرد و غرق در بوسه نمود و شروع به دلجویی از وی کرد، آفرین بر تو و آفرین بر همت والای تو، من از طرف دوستی پیامی را برای تو آوردهام.
او که هنوز باورش نمیشد که آن فرد پیکی است از سوی امام زمانش؛ صدای قلب خود را میشنید که میخواست از جایش کنده شود و همان عرق سرد دوباره بر پیشانیاش هویدا گردید سپس گفت: دوست. کدام دوست؟
پیک گفت: بله دوست، همان دوستی که بعد از زیارتخانه خدا انگیزه تو زیارت روی اوست و سختی و رنج سفر میخریدی تا بر دیدار او نائل گردی علی دیگر به اطمینان رسید که درهای رحمت خدا بعد از بیست سال تلاش بر رویش بازشده و امشب شبی است که پاداش بیستسالهاش را خواهد گرفت.
جوان را محکم در آغوش فشرد و گفت: فدایت شوم از نزد مولایم حجهابنالحسنعجل الله آمدهای و جوان در حالتی که علی را به سکوت دعوت میکرد، گفت: آری امشب برو و از دوستان خود که در حال بازگشت به اهواز هستند خداحافظی بنما، بگو کار ناتمامی داری که انشاء الله پس از انجام آن به جمع آنها خواهی پیوست و سپس به فلان مکان بیا تا باهم به دیدار قطب عالم امکان حضرت مهدیعجل الله برویم.
علی که سر از پای نمیشناخت آن قدر خوشحال بود که راه برگشت را گم کرده بود، با زحمت بسیار خود را به جمع دوستانش رسانید و آنچه را که پیک بر او گفته بود انجام داد، سپس وسایل خود را جمع کرده و به قسمتی از بیابان حجاز رفت که جوان در آنجا انتظارش را میکشید.
در چشمان علی نوری برق میزد که تمام صحرا را روشن میساخت، قلبش مالامال محبت دیدار مولایش گشته بود و کوهها و بیابانها در زیر پای آنها جمع میشد به گونهای که با سرعتی غیرقابلباور در حرکت بودند. ولی اینها برای علی مهم نبود، دیدار یار تنها دغدغه علی ابن مهزیار اهوازی رحمة الله بود.
نزدیک سحر جوان اسبش را متوقف کرد و گفت بهتر است در این مکان نماز شب و نافله صبح را بجا بیاوریم و بعد از ادای فریضه صبح به راهمان ادامه دهیم، همان کردند و دوباره به راه افتادند علی سر را به زیر انداخته قلبش محبت مولایش را درک نموده و هر لحظه شوقش برای دیدار بیشتر میشد و کمی هم نگران که بعد از دیدن مولا چه کنم؛ و تنها چیزی که وی را در رسیدن به آرامش کمک میکرد این ذکربود.
«لااِلهَ اِلاَ الله مُحَمّداً رَسولَ الله عَلیاً وَلیُ الله»
جوان به ایشان گفت: ای فرزند مهزیار سر را بالا بگیر و بگو چه میبینی. علی سر را بالا آورد، گفت: تپهای سبز را میبینم که بر روی آن پر از گل و گیاه و سوسن و نرگس است که جای تعجب دارد.
جوان خندید و گفت: علی بهتر بنگر بالای تپه را میگویم، چه میبینی؟ پسر مهزیار خوب که نگاه کرد، اشک از چشمانش جاری گشت خیمهای سبز رنگ را میدید، نوری چون پرتو خورشید که از لابهلای ابرها بر آسمان گسترانیده میشود از میان خیمه به بیرون میتابید و صحرا را روشن مینمود.
پیک گفت: حق داری که گریه کنی که گمشدهات آنجاست. جوان از استر پیاده شد و گفت: ادامه راه را باید پیاده برویم. علی گفت: اسب و اساس خود را چه کنم؟ پیک باز لبخند معناداری زد و گفت: اینجا سرزمین امن الهی است و هرکس را بر آن راه نیست. نگران نباش رها کن حیوان را و با من به بالای تپه بیا.
باهر قدم که به سمت خیمه بر میداشت احساس میکرد که این روح الهی دیگر طاقت این قفس جسمانی را ندارد و میخواهد بهسوی خیمه پرواز نماید.
به درب خیمه که رسیدند جوان به او گفت: چند لحظه درنگ فر مائید تا اجازه حضور شما را از مولایم بگیرم، همانگونه که وارد خیمه گشت بوی عطر یاسی از درون خیمه به بیرون پاشیده شد که عقل و هوش را از سر علی دور کرد.
زمانی نگذشت که جوان بیرون آمد و گفت: خوشا به حالت که مولایم شما را پذیرفت و این دیدار گواری وجودتان باشد بفرمائید، قلب علی با ذکر حق و هو میتپید، جوان کمکم از خیمه دورگشت، علی مانده بود و خیمهای که در آن مولا انتظارش را میکشید.
ناگهان صدایی را شنید که گویا در تمام عمر او را شنیده و همیشه همراه او بوده است.
ای فرزند مهزیار داخل شو، خوش آمدی
« خوشا درد ی که درمانش تویی تو
خوشا جـــانـی که جانانش تویی تو »
وارد خیمه شد باادب وصفناشدنی در کناری از خیمه نشست و با عشقی سرشار از محبت به مولایش سر را بالا گرفت و چهره مولا را دید و لبخند رضایتی که از علی بر چهره داشت. این حاصل عمری معرفت و بیست سفر حجی بود که با پای پیاده، با خلوص نیت و قلبی پاک بر آن همت گمارده بود و با لبخند یوسف زهرا سلام الله علیها خستگی بیستساله از تن علی بال گشود.
آنها در آن خیمه چه گفتند و چه شد را باید از احادیث و سخنان بزرگان شنید اما همین مقدار شنیدهام که سه شبانهروز ایشان مهمان آن خیمه و خرگاه بود.
«تا ســــه روزی بهر مهدی یار شد
دیده آن خال لـــب و بیمـــــار شد
تا سه روزی خیمهاش مهمان شده
وقت رفتن این دلش حیران شده»
هر وصالی را فراقی است و هر دیداری را هجری که این دنیا را دنیای اضداد میخوانند تنها دیداری که هجران ندارد دیدار حق تعالی است که این وجود از اوست پس فراق از ایشان معنی ندارد. علی را مگر یارای قبول چنین مطلبی هست که از کنار مولایش دور گردد و چقدر سخت بود.
هجران پس از دیدن آن جمال نورانی، علی که دیگر نمیخواست طعم هجران را بچشد شروع به گریه و تمنا نمود کهای مولا و سرورم مرا از این خیمه بیرون مفر مائید اگر اجازه شما باشد من نوکر و نگهبان این خیمه میگردم و اگر اصرار بر فراق است جانم را بستانید که دیگر علی را یارای زندگی بعد از دیدن این ماه شب چهارده نیست و مرگ برایم از زندگی بدون حضور شما بهتر است.
امام عصرعجل الله با لبخند ملیحی که توان مقابله با آن وجود نداشت و هر دلی را راضی مینمود رو به او نموده و فرمودند:
«ای علی به مردم بگو که مهدی همیشه باشماست،
در کنارشما،
ناظر بر اعمال شما،
و آنچه دیدن مهدی را ناممکن می سازد،
گناهانی است که انجام می دهید»
«پـرده بین من و شیعه گناست
ورنه بی پرده کنارت مهدیاست»
«غرض، سالک حق را نباید چون ثمره کارش دیر گشت نا امید گردد که نه برای آن است که به نتیجه نمی رسد بلکه از آن دیر می رسد که سنگین است و چیز سنگین به لنگر آید نه به سرعت اما چون بیاید عذر ایام گذشته بخواهد و بس شیرین است»*
* برگرفته از کتاب مکاتیب نوشته عبدالله قطب ابن محیی از عرفای قرن نهم
مرقد مطهر علی ابن مهزیار اهوازی رحمة الله در شهر اهواز محله عامری واقع گردیده است.
علی ابن مهزیار اهوازی رحمة الله
بود در اهواز مردی بس کریم
داشت او در سینهاش قلبی سلیم
نام او گویند «ابن مهزیار»
چون نگین و گوهری در آن دیار
قبر او گشته زیارتگاه خلق
بارگاه او عبادتگاه خلق
او سفرهای پیاپی مکه رفت
پا برهنه، از بیابانهای تفت
بر دلش بود اشتیاق روی یار
با چنان شوقی سفر کرد آن دیار
نوزده بار او تمتع رفته بود
یار نادیده مگر او خفته بود
کوشش از بهر زیارت او نمود
چون امامش را ندید، حالا چه سود؟
بعد از آن گفتا علی با دوستان
می نخواهم رفت دیگر آن مکان
خسته گشتم از سفرهای دراز
دستخالی آمدم هر بار، باز
اینک از آن آرزو بگذشتهام
من نخواهم هیچ از رب الکرم
گفته شد حالا که خالی گشتهای
لایق دیدار عالی گشتهای
خواب دید و شاد شد از این خبر
راهی بیت الحرم شد در به در
سرخوش آمد تا به کعبه روز و شب
اشکریزان، پای لرزان، از طلب
تا مگر روی امامش، یک نظر
بیند و درد فراق آید به سر
زیر لب اندر سفر با صد امید
زمزمه بنموده من هستم عبید
گر که باشد دیدن یارم خیال
پر گشاید روح از جسمم به حال
در مدینه، هر زمان کرد او نظر
می نشد پیدا زیار او اثر
در ره مکه به هر سو چشم او
شاید آید پیش چشمش دادجو
شد به مکه هم نیامد یک خبر
از دل و دلبر خدایا کو اثر؟
مهد یا من آمدم باحال زار
بیقرارم، بیقرارم، بیقرار
من نشستم در کنار این حرم
با کرم از دل ببر زنگار غم
هر چه او شد منتظر یارش نشد
گوئیا محرم به دیدارش نشد
ناامید و خسته و او دلفکار
لحظه آخر بخواندش پیک یار
فردی آمد بهر او با صد ادب
گفت با او ای که داری صد طلب
چند نالان آمدی با ذکر یار
ای علی فرزند پاک مهزیار
منتظر بر دیدنت آقا شده
خیمهای بر پا در این صحرا شده
گر خدا خواهد سحرگاهی دگر
راهی مقصد شوی ای خونجگر
صبح فردا راهی صحرا شدند
همچو ماهی وارد دریا شدند
پیک گفتا لحظهای خوانم صلاة
ذاکرم بر صاحب این کائنات
در محلی او نماز شب بخواند
دیگر از بهر علی طاقت نماند
با طلوع شمس تابان آن زمان
شد نمایان تپهای سبز از نهان
رفتهرفته تا که شد خیمه عیان
به چه خوش لحظه بود بر شیعیان
گفت باید رفت بی اسب ای علی
صدر زین را کن رها در پی علی
گفت اینجا سرزمین امن ماست
قبلهگاه اولیاء و انبیاست
نیست بستن لازم استر کن رها
هم قدم با من بیا تا خیمهها
خیمه را چون دید ابن مهزیار
گشته جاری اشک او با یاد یار
گریهها و ضجهها کرد او عیان
روح پاکش پرکشان تا آسمان
درب خیمه گفت علی اینجا بمان
تا اجازت گیرم از صاحب زمان
بر مشامش میرسد چون عطر یاس
یاد زهرا میبرد هوش و حواس
تا صدای یار را بشنیده او
شد تپشهای دلش با ذکر هو
وارد خیمه چو شد بن مهزیار
روی زیبایش بدید او آشکار
تا سه روزی بهر مهدی یار شد
دیده آن خال لب و بیمار شد
تا سه روزی خیمهاش مهمان شده
وقت رفتن این دلش حیران شده
من که عمری گشتهام دنبال تو
جان ناقابل ستان جان مال تو
من چگونه از شما گردم رها
کاش میگشتم غلام خیمهها
جان من بستان از رفتن مگو
این چنین درماندگی ام را مجو
من به قربانت کجا یابم تو را
وعدهای دیگر تو میخوانی مرا
بیست حج پای پیاده آمدم
بیتکلف صاف و ساده آمدم
حال میگویی برو از خانهام
دیدهام رویت ببین دیوانهام
گر نمیدیدم تو را سختم نبود
حال دیدم روی تو هجران چه سود
پس امام منتظر اندر جواب
خندهای بنمود ه وی را در خطاب
من همیشه با تو ام بن مهزیار
جای من باشد درون قلب زار
من همیشه در کنار مردمم
گر چه در حالات ظاهر من گمم
پرده بین من و شیعه گناست
ورنه بیپرده کنارت مهدیاست
این چنین بوده است وصف مهزیار
شد سئوالی ذهن من را اختیار
هست آیا یک طلب در آن دیار
چون علی بن مهزیار عاشق به یار
ای جوان شیعه درسی بایدت
هر چه پیش آمد طلب کم نا یدت
اینهمه سختی و رنج و امتحان
بهر آن شد تا رسی بر جان جان
گر که صبر و آن رضایت با شدت
مطمئن گردی خدا میخواهدت
پس خدایا صبر ما بنما زیاد
تا که هر لحظه به یادت یاد باد
کن قبول آقا علی بن مهزیار
شعر این بیچاره را در وصف یار
مهد یا! امشب «کمیلت» زارزار
بیقرار است چون علی بن مهزیار
****